اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 40 - غزلیات حافظ

المنة لله که در میکده باز است

زان رو که مرا بر در او روی نیاز است


خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی

وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است


از وی همه مستی و غرور است و تکبر

وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است


رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم

با دوست بگوییم که او محرم راز است


شرح شکن زلف خم اندر خم جانان

کوته نتوان کرد که این قصه دراز است


بار دل مجنون و خم طره لیلی

رخساره محمود و کف پای ایاز است


بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم

تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است


در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید

از قبله ابروی تو در عین نماز است


ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین

از شمع بپرسید که در سوز و گداز است

غزل شماره 39 - غزلیات حافظ

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است


ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته‌ای

کت خون ما حلالتر از شیر مادر است


چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه

تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است


از آستان پیر مغان سر چرا کشیم

دولت در آن سرا و گشایش در آن در است


یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است


دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت

امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است


شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم

عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است


فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است

تا آب ما که منبعش الله اکبر است


ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریم

با پادشه بگوی که روزی مقدر است


حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو

کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است

غزل شماره 38 - غزلیات حافظ

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست


هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست


می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت

هیهات از این گوشه که معمور نماندست


وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت

از دولت هجر تو کنون دور نماندست


نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید

دور از رخت این خسته رنجور نماندست


صبر است مرا چاره هجران تو لیکن

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست


در هجر تو گر چشم مرا آب روان است

گو خون جگر ریز که معذور نماندست


حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده

ماتم زده را داعیه سور نماندست

غزل شماره 37 - غزلیات حافظ

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست


غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست


چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست


که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست


تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست


نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

که این حدیث ز پیر طریقتم یادست


غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست


رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

که بر من و تو در اختیار نگشادست


مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزاردامادست


نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فریادست


حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

غزل شماره 36 - غزلیات حافظ

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

دل سودازده از غصه دو نیم افتادست


چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است

لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست


در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست

نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست


زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار

چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست


دل من در هوس روی تو ای مونس جان

خاک راهیست که در دست نسیم افتادست


همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست

از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست


سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم

عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست


آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت

بر در میکده دیدم که مقیم افتادست


حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز

اتحادیست که در عهد قدیم افتادست