اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

مشعل خاموش - مهدی اخوان ثالث

لبها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک

رخساره پر غبار غم از سالهای دور

در گوشه ای ز خلوت این دشت هولناک

جوی غریب مانده ی بی آب و تشنه کام

افتاده سوت و کور

بس سالها گذشته کز آن کوه سربلند

پیک و پیام روشن و پاکی نیامده ست

وین جوی خشک ، رهگذر چشمه ای که نیست

در انتظار سایه ی ابری و قطره ای

چشمش به راه مانده ، امدیش تبه شده ست

بس سالها گذشته که آن چشمه ی بزرگ

دیگر به سوی معبر دیرین روانه نیست

خشکیده است ؟ یا ره دیگر گرفته پیش ؟

او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت

و کنون که نیست ، ساز و سرود و ترانه نیست

در گوشه ای ز خلوت دشت اوفتاده خوار

بر بستر زوال و فنا ، در جوار مرگ

با آن یگانه همدم دیرین دیر سال

آن همنشین تشنه ، چنار کهن ، که نیست

بر او نه آشیانه ی مرغ و نه بار و برگ

آنجا ، در انتظار غروبی تشنه است

کز راه مانده مرغی بر او گذر کند

چون بیند آشیانه بسی دور و وقت دیر

بر شاخه ی برهنه ی خشکش ، غریب وار

سر زیر بال برده ، شبی را سحر کند

این است آن یگانه ندیمی که جوی خشک

همسایه است با وی و همراز و همنشین

وز سالهای سال

در گوشه ای ز خلوت این دشت یکنواخت

گسترده است پیکر رنجور بر زمین

ای جوی خشک ! رهگذر چشمه ی قدیم

وقتی مه ، این پرنده ی خوشرنگ آسمان

گسترده است بر تو و بر بستر تو بال

ایا تو هیچ لب به شکایت گشودهای

از گردش زمانه و نیرنگ آسمان ؟

من خوب یادم اید ز آن روز و روزگار

کاندر تو بود ، هر چه صفا یا سرور بود

و آن پک چشمه ی تو ازین دشت دیولاخ

بس دور و دور بود ، و ندانست هیچ کس

کز کوهسار جودی ، یا کوه طور بود

آنجا که هیچ دیده ندید و قدم نرفت

آنجا که قطره قطره چکد از زبان برگ

آنجا که ذره ذره تراود ز سقف غار

روشن چو چشم دختر من ، پاک چون بهشت

دوشیزه چون سرشک سحر ، سرد چون تگرگ

من خوب یادم اید ز آن پیچ و تابهات

و آنجا که آهوان ز لبت آب خورده اند

آنجا که سایه داشتی از بیدهای سبز

آنجا که بود بر تو پل و بود آسیا

و آنجا که دختران ده آب از تو برده اند

و کنون ، چو آشیانه متروک ، مانده ای

در این سیاه دشت ، پریشان وسوت و کور

آه ای غریب تشنه ! چه شد تا چنین شدی

لبها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک

رخساره پر غبار غم از سالهای دور ؟

فریاد - مهدی اخوان ثالث

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم ، گ
گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خکستر
وای ، ایا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد 

فراموش - مهدی اخوان ثالث

با شما هستم من ، ای ... شما

چشمه هایی که ازین راهگذر می گذرید

با نگاهی همه آسودگی و ناز و غرور

مست و مستانه هماهنگ سکوت

به زمین و به زمان می نگرید

او درین دشت بزرگ

چشمه ی کوچک بی نامی بود

کز نهانخانه ی تاریک زمین

در سحرگاه شبی سرد و سیاه

به جهان چشم گشود

با کسی راز نگفت

در مسیرش نه گیاهی ، نه گلی ، هیچ نرست

رهروی هم به کنارش ننشست

کفتری نیز در او بال نشست

من ندیدم شب و روزش بودم

صبح یک روز که برخاستم از خواب ، ندیدم او را

به کجا رفته ، نمی دانم ، دیری ست که نیست

از شما پرسم من ، ای ... شما

رهروان هیچ نیاسودند

خوشدل و خرم و مستانه

لذت خویش پرستانه

گرم سیر و سفر و زمزمه شان بودند

با شما هستم من ، ای ... شما

سبزه های تر ، چون طوطی شاد

بوته های گل ، چون طاووس مست

که بر این دامنه تان دستی کشت

نقشتان شیرین بست

چو بهشتی به زمین ، یا چو زمینی به بهشت

او بر آن تپه ی دور

پای آن کوه کمر بسته ز ابر

دم آن غار غریب

بوته ی وحشی تنهایی بود

کز شبستان غم آلود زمین

در غروبی خونین

به جهان چشم گشود

نه به او رهگذری کرد سلام

نه نسیمی به سویش برد پیام

نه بر او ابری یک قطره فشاند

نه بر او مرغی یک نغمه سرود

من ندیدم شب و روزش بودم

صبح یک روز نبود او ، به کجا رفته ، ندانم به کجا

از شما پرسم من ، ای شما

طاوسان فارغ و خاموش نگه کردند

نگی بی غم و بیگانه

طوطیان سر خوش و مستانه

سر به نزدیک هم آوردند

با شما هستم من ، ای شما

اخترانی که درین خلوت صحرای بزرگ

شب که اید ، چو هزاران گله گرگ

چشم بر لاشه ی رنجور زمین دوخته اید

واندر آهنگ بی آزرم نگهتان تک و توک

سکه هایی همه قلب و سیه اما به زر اندوده ز احساس و شرف

حیله بازانه نگه داشته ، اندوخته اید

او در آن ساحل مغموم افق

اختر کوچک مهجوری بود

کز پس پستوی تاریک سپهر

در دل نیمشبی خلوت و اسرار آمیز

با دلی ملتهب از شعله ی مهر

به جهان چشم گشود

نه به مردابی یک ماهی پیر

هشت بر پولکش از وی تصویر

نه بر او چشمی یک بوسه پراند

نه نگاهی به سویش راه کشید

نه به انگشت کس او را بنمود

تا شبی رفت و ندانم به کجا

از شما پرسم من ، ای ... شما

گرگها خیره نگه کردند

هم صدا زوزه بر آوردند

ما ندیدیم ، ندیدیمش

نام ، هرگز نشنیدیمش

نیم شب بود و هوا سکت و سرد

تازه ماه از پس کهسار برون آمده بود

تازه زندان من از پرتو پر الهامش

کز پس پنجره ای میله نشان می تابید

سایه روشن شده بود

و آن پرستو که چنان گمشده ای داشت ، هنوز

همچنان در طلبش غمزده بود

ماه او را دم آن پنجره آورد و به وی

ا سر انگشت مرا داد نشان

کاین همان است ، همان گمشده ی بی سامان

که درین دخمه ی غمگین سیاه

کاهدش جان و تن و همت و هوش

می شود سرد و خموش

سگها و گرگها - مهدی اخوان ثالث

۱

هوا سرد است و برف آهسته بارد

ز ابری ساکت و خاکستری رنگ

زمین را بارش مثقال، مثقال

فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ

سرود کلبهٔ بی روزن شب

سرود برف و باران است امشب

ولی از زوزه‌های باد پیداست

که شب مهمان توفان است امشب

دوان بر پرده‌های برف‌ها، باد

روان بر بال‌های باد، باران

درون کلبهٔ بی روزن شب

شب توفانی سرد زمستان

آواز سگ‌ها

«زمین سرد است و برف آلوده و تر

هوا تاریک و توفان خشمناک است

کشد - مانند گرگان - باد، زوزه

ولی ما نیکبختان را چه باک است؟»

«کنار مطبخ ارباب، آنجا

بر آن خاک اره‌های نرم خفتن

چه لذت بخش و مطبوع است، و آنگاه

عزیزم گفتن و جانم شنفتن »

«وز آن ته مانده‌های سفره خوردن»

«و گر آن هم نباشد استخوانی »

«چه عمر راحتی دنیای خوبی

چه ارباب عزیز و مهربانی »

«ولی شلاق! این دیگر بلایی ست »

«بلی، اما تحمل کرد باید

درست است اینکه الحق دردناک است

ولی ارباب آخر رحمش آید

گذارد چون فروکش کرد خشمش

که سر بر کفش و بر پایش گذاریم

شمارد زخمهامان را و ما این

محبت را غنیمت می شماریم »

۲

خروشد باد و بارد همچنان برف

ز سقف کلبهٔ بی روزن شب

شب توفانی سرد زمستان

زمستان سیاه مرگ مرکب

آواز گرگ‌ها

«زمین سرد است و برف آلوده و تر

هوا تاریک و توفان خشمگین است

کشد - مانند سگ‌ها - باد، زوزه

زمین و آسمان با ما به کین است »

«شب و کولاک رعب انگیز و وحشی

شب و صحرای وحشتناک و سرما

بلای نیستی، سرمای پر سوز

حکومت می‌کند بر دشت و بر ما »

«نه ما را گوشهٔ گرم کنامی

شکاف کوهساری سر پناهی »

«نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان

در آن آسود بی تشویش گاهی

دو دشمن در کمین ماست، دایم

دو دشمن می‌دهد ما را شکنجه

برون: سرما درون: این آتش جوع

که بر ارکان ما افکنده پنجه »

«و ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه

برون جست از کمین و حمله‌ور گشت

سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم

نه پای رفتن و نی جای برگشت »

«بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز

که این خون، خون ما بی خانمان‌هاست

که این خون، خون گرگان گرسنه ست

که این خون، خون فرزندان صحراست »

«درین سرما، گرسنه، زخم خورده،

دویم آسیمه سر بر برف چون باد

ولیکن عزت آزادگی را

نگهبانیم، آزادیم، آزاد »

سه شب - مهدی اخوان ثالث

نخستین

روزنه‌ای از امید، گرم و گرامی

روشنی افکنده باز بر دل سردم

دایم از آن لذتی که خواهم آمد

مستم و با سرنوشت بد به نبردم

تا بردم گاهگاه وسوسه با خویش

کای دله دل! چشم ازین گناه فرو پوش

یاد گناهان دلپذیر گذشته

بانگ بر آرد که: ای شیطان! خاموش

وسوسهٔ تو به در دلم نکند راه

توبه کند، آنکه او گنه نتواند

گرگم و گرگ گرسنه‌ام من و گویم

مرگ مگر زهر توبه‌ام بچشاند

دومین

باز شب آمد، حرمسرای گناهان

باز در آن برگ لاله راه نکردیم

وای دلا! این چه بی فروغ شبی بود

حیف، گذشت امشب و گناه نکردیم

ای لب گرم من! ای ز تف عطش خشک

باش که سیرت کنم ز بوسهٔ شاداب

از لب و دندان و چهره‌ای که بر آنها

رشک برد لاله و ستاره و مهتاب

اخترکان! شب به خیر، خسته شدم باز

بسترم از انتظار خسته‌تر از من

خسته‌ام، اما خوشم که روح گناهان

شاد شود، شاد، تا شب دگر از من

آخرین

مست شعف می‌روم به بسترم امشب

بر دو لبم خنده، تا که خنده کند روز

باز ببینم سعادت تو چه قدر است

بستر خوشبختم! ای ... بستر پیروز