اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

منظومه شکار - مهدی اخوان ثالث

پیرمرد شکارچی


وقتی که روز آمده ، ‌اما نرفته شب 

صیاد پیر ، ‌گنج کهنسال آزمون 

با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای 

 نا شسته رو ، ز خانه گذارد قدم برون 

جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان 

خوابیده است ، و خفته بسی راز ها در او 


صیاد پیر ، ‌شانه گرانبار از تفنگ

اینک به آستانه ی جنگل رسیده است 

آنجا که آبشار چو ایینه ای بلند 

 تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه 

 کوهی که سر نهاده به بالین سرد ابر 

 ابری که داده پیکره ی کوه را شکوه 


سخن پیرمرد با آبشار و امید او به شکار

صیاد :


وه ، دست من فسرد ، ‌ چه سرد است دست تو 

 سرچشمه ات کجاست ، اگر زمهریر نیست ؟

 من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم ، ولی 

 این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست 

 همسایه ی قدیمی ام !‌ ای آبشار سرد 

 امروز باز شور شکاری ست در سرم 

 بیمار من به خانه کشد انتظار من 

 از پا فتاده حامی گرد دلاورم 

      

اکنون شکار من ، ‌که گورنی ست خردسال 

در زیر چتر نارونی آرمیده است 

چون شاخکی ز برگ تهی بر سرش به کبر 

شاخ جوان او سر و گردن کشیده است 

چشم سیاه و خوش نگهش ، هوشیار و شاد 

تا دور دست خلوت جنگل کشیده راه 

گاه احتیاط را نگرد گرد خویش ، لیک 

باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه 

تا ظهر می چمد خوش و با همگنان خویش

هر جا که خواست می چرد و سیر می شود 

هنگام ظهر ، ‌تشنه تر از لاشه ی کویر 

خوش خوش به سوی دره ی سرازیر می شود 

آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه 

گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز 

وین اطلس سپید ، تو را جلوه کرده بیش 

بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز 

آید شکار من ، ‌جگرش گرم و پر عطش

من در کمین نشسته ، ‌نهان پشت شاخ و برگ 

چندان که آب خورد و سر از جوی برگرفت 

در گوش او صفیر کشد پیک من که : مرگ 

آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد 

اما دریغ ! او به زمین خفته مثل خاک 

بر دره عمیق ، ‌که پستوی جنگل است 

لختی سکوت چیره شود ، ‌سرد و ترسناک 

ز آن پس دوباره شور و شر آغاز می شود 

گویی نه بوده گرگ و نه برده ست میش را 

وین مام سبز موی فراموشکار پیر 

از یاد می برد غم فرزند خویش را 


هزار خون


وقتی که روز رفته ولی شب نیامده 

من ، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان 

با لاشه ی گوزن جوانم ، ‌ رسم ز راه 

واندازمش به پای تو ، ‌آلوده همچنان 

در مرمر زلال و روان تو ، ‌ خرد خرد 

از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون 

می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار 

وز دست من چشیدی و شستی هزار خون 

خون کبود تیره ، از آن گرگ سالخورد 

خون بنفش روشن از آن یوز خردسال 

خون سیاه ، از آن کر و بیمار گور گر 

خون زلال و روشن ، از آن نرم تن غزال 


همسایه ی قدیمی ام ، ‌ ای آبشار سرد 

تا باز گردم از سفر امروز سوی تو 

خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد 

از بستر و مسیر تو ، از پشت و روی تو 

شاید که گرمتر شود این سرد پیکرت 

هان ، آبشار ! من دگر از پا فتاده ام 

جنگل در آستانه ی بی مهری خزان 

من در کناره دره ی مرگ ایستاده ام 

از آخرین شکار من ، ای مخمل سپید 

خرگوش ماده ای که دلش سفت و زرد بود 

 یک ماه و نیم می گذرد ، آوری به یاد؟

آن روز هم برای من آب تو سرد بود 

دیگر نداد رخصت صید و سفر مرا 

فرزند پیل پیکر فحل دلاورم 

آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند

بر گرده اش سوار ، من و صید لاغرم 

 

می شست دست و روی در آن آب شیر گرم 

صیاد پیر ، ‌ غرقه در اندیشه های خویش

و آب از کنار سبلتش آهسته می چکید 

بر نیمه پوستینش ، و نیز از خلال ریش

تر کرد گوشها و قفا را ، ‌ بسان مسح 

با دست چپ ، که بود ز گیلش نه کم ز چین 

و آراسته به زیور انگشتری کلیک 

از سیم ساده حلقه ، ز فیروزه اش نگین 

می شست دست و روی و به رویش هزار در 

از باغهای خاطره و یاد ، ‌ باز بود 

همسایه ی قدیمی او ، آبشار نیز 

چون رایتی بلورین در اهتزاز بود 

 

صیاد ، غرق خاطره ها ، راه می سپرد 

هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا 

او را ز روی خاطره ای گرد می سترد 

این گوشه بود که یوز از بلند جای 

گردن رفیق رهش حمله برده بود 

تیرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت 

اما چه سود ؟ مردک بیچاره مرده بود 

اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید 

همراه با سلام جوانک به سوی وی 

آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت 

آمد ، ‌ که خون ز فرق فشاند به روی وی 

اینجا رسیده بود به آن لکه های خون 

دنبال این نشانه رهی در نوشته بود 

تا دیده بود ، مانده زمرگی نشان به برف 

و آثار چند پا که از آن دور گشته بود 

اینجا مگر نبود که او در کمین صید 

با احتیاط و خم خم می رفت و می دوید ؟

آنگه در آبکند درافتاد و بانگ برخاست 

صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید

  

ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب 

مست نشاط و روشن ، ‌شاد و گشاده روی 

مانند شاه کوچه ی زیبایی از بهار 

در شهری از بهشت ، ‌همه نقش و رنگ و بوی 

انبوه رهگذار در این کوچه ی بزرگ 

در جامه های سبز خود ، استاده جا به جا 

ناقوس عید گویی کنون نواخته است 

وین خیل رهگذر همه خوابانده گوشها

 

آبشخور پلنگ و غزال و گوزن و گور 

در قعر دره تن یله کرده ست جویبار 

بر سبزه های ساحلش ، کنون گوزنها 

آسوده اند بی خبر از راز روزگار 

سیراب و سیر ، ‌ بر چمن وحشی لطیف 

در خلعت بهشتی زربفت آفتاب

آسوده اند خرم و خوش، لیک گاهگاه 

دست طلب کشاندشان پای، سوی آب 

آن سوی جویبار ، نهان پشت شاخ و برگ 

صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش

چشم تفنگ ، قاصد مرگی شتابناک 

خوابانده منتظر ، ‌پس پشت درنگ خویش


صیاد :


هشتاد سال تجربه ، این است حاصلش ؟

ترکش تهی تفنگ تهی ، مرگ بر تو مرد 

هوم، گر خدا نکرده، خطا کرده یا نجست 

این آخرین فشنگ تو ... ؟صیاد ناله کرد 


نه دست لرزدم ، نه دل ، ‌ آخر دگر چرا 

تیرم خطا کند ؟ که خطا نیست کار تیر 

ترکش تهی ، تفنگ همین تیر ، پس کجاست 

هشتاد سال تجربه ؟ بشکفت مرد پیر 


هان ! آمد آن حریف که می خواستم ، چه خوب 

زد شعله برق و،... شرق!خروشید تیر و جست 

نشنیده و شنیده گوزن این صدا، که تیر 

از شانه اش فرو شد و در پهلویش نشست 

آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد 

هریک شتابناک رهی را گرفته پیش

لختی سکوت همنفس دره گشت و باز 

هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش

و آن صید تیر خورده ی لنگان و خون چکان 

گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ 

واندر پیش گرفته پی آن نشان خون 

آن پیر تیر زن ، چو یکی تیر خورده گرگ 

 

صیاد :


تیرم خطا نکرد ، ولی کارگر نشد 

غم نیست هر کجا برود می رسم به آن 

می گفت و می دوید به دنبال صید خویش

صیاد پیر، خسته و خرد و نفس زنان 


صیاد :


دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد 

اما کجاست فر جوانیم کو ؟ دریغ 

آن نیرویم کجا شد و چالاکی ام، که جلد 

خود را به یک دو جست رسانم به او ، ‌دریغ 

دنبال صید و بر پی خونهای تازه اش 

می رفت و می دوید و دلش سخت می تپید 

با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای 

خود را به جهد این سو و آن سوی می کشید 


صیاد :


هان ، بد نشد 

شکفت به پژمرده خنده ای 

لبهای پیر و خون سرور آمدش به رو 

پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد 

برچید خنده را ز لبش سرفه های او 


صیاد :


هان ، بد نشد ، به راه من آمد ، ‌ به راه من 

این ره درست می بردش سوی آبشار 

شاید میان راه بیفتد ز پا ولی 

ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار 

بار من است اینکه برد او به جای من 

هر چند تیره بخت برد بار خویش را 

ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا 

کآسان کند تلاش من و کار خویش را 

باید سریع تر بدوم 

کولبار خویش

افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها 

گو ترکشم تهی، این خنجرم که هست 

یاد از جوانی ... آه ... مدد باش ، ای خدا 


راه:

 

دشوار و دور و پر خم و چم ، نیمروز راه 

طومار واشده در پیش پای او 

طومار کهنه ای که خط سرخ تازه ای 

یک قصه را نگاشته بر جا به جای او 

طومار کهنه ای که ازین گونه قصه ها 

بسیار و بیشمار بر او بر نوشته اند 

بس صید زخم خورده و صیاد کامگار 

یا آن بسان این که بر او برگذشته اند 

بس جای پای تازه که او محو کرده است 

بی اعتنا و عمد به خاشاک و برگ و خاک

پس عابر خموش که دیده ست  بی شتاب 

بس رهنورد جلد ، شتابان و بیمناک 

اینک چه اعتناش بدین پیر کوفته ؟

و آن زخم خورده صید، گریزان و خون چکان ؟

راه است او، همین و دگر هیچ راه 

 نه سنگدل نه شاد ، نه غمگین، نه مهربان 

   

پلنگ

 

ز آمد شد مداوم و جاوید لحظه ها 

 نک ، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ 

خمیازه ای کشید و به پا جست و دم تکان 

بویی شنیده است مگر باز این پلنگ ؟

آری ، گرسنه است و شنیده ست بوی خون 

این سهمگین زیبا ، این چابک دلیر 

کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید 

بر می جهد ز قله که مه را کشد به زیر 

جنگاوری که سیلی او افکند به خاک

 

چون کودکی نحیف ، شتر را به ضربتی

پیل است اگر بجوید جز شیر ، هم نبرد 

خون است اگر بنوشد جز آب ، شربتی

اینک شنیده بویی و گویی غریزه اش 

نقشه ی هجوم او را تنظیم می کند 

با گوش بر فراشته ، در آن فضا دمش 

بس نقش هولناک که ترسیم می کند 


اکنون به سوی بوی دوان و جهان ، ‌ چنانک 

خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ 

بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی 

با خط سرخ ثبت کند ، جنگل بزرگ 


کهسار غرب کنگره ی برج و قصر خون 

خورشید ، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود 

چیزی نمانده بود ز خورشید تا به کوه 

مغرب در آستان غروبی غریب بود 

صیاد پیر، خسته تر از خسته، بی شتاب

و آرام، می خزید و به ره گام می گذاشت 

صیدش فتاده بود دم آبشار و او 

چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت 

هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود 

اکنون دگر بر آمده بود آرزوی او 

این بود آنچه خواسته بود از خدا ، درست 

این بود آنچه داشت از دل و جان آرزو 

اینک که روز رفته ، ولی شب نیامده 

صیدش فتاده است همان جای آبشار 

یک لحظه ی دگر رسد و پاک شویدش

با دست کار کشته ی خود پای آبشار 


حمله پلنگ


ناگه شنید غرش رعدی ز پشت سر 

وانگاه ... ضربتی ... که به رو خورد بر زمین 

زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی 

دیگر گذشته بود ، ‌ نشد فرصت و همین 

غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان 

زانسان که سیل می گسلد سست بند را 

اینک پلنگ بر سر او بود و می درید 

او را ، ‌ چنانکه گرگ درد گوسپند را 


عاقبت کار 


شرم شفق پرید ز رخساره ی سپهر 

هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی 

شب می خزید پیش تر و باز پیش تر 

جنگل می آرمید در ابهام و تیرگی 

اکنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر 

فارغ ، چو مرغ در کنف آشیان خویش

لیسد، کرد ‌، مزد، نه به چیزیش اعتنا 

دندان و کام ، یا لب و دور دهان خویش

خونین و تکه پاره ، چو کفشی و جامه ای 

آن سو ترک فتاده بقایای پیکری 

دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ 

وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری 

دستی که از مچ است جدا و فکنده است 

بر شانه ی پلنگ در اثنای جنگ چنگ 

نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد 

آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ 

و آن زیور کلیک وی ، انگشتری که بود 

از سیم ساده ، حلقه ، ز فیروزه اش نگین 

 فیروزه اش عقیق شده، سیم، زر سرخ 

اینست شگفت صنعت اکسیر راستین 

در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر 

زان چنگ پشم تاری و تاراندش نسیم 

 این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ

اکنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم 

زین تنگنای حادثه چل گام دورتر 

آن صید تیر خورده به خاک اوفتاده است 

پوزی رسانده است به آب و گشاده کام 

جان داده است و سر به لب جو نهاده است 

می ریزد آبشار کمی دور ازو ، به سنگ 

پاشان و پر پشنگ، روان پس به پیچ و تاب 

بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست 

 صد در تازه است درخشنده و خوشاب 


جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب 

گوشش نمی نیوشد و چشمش نمی پرد 

سبز پری به دامن دیو سیا به خواب 

خونین فسانه ها را از یاد می برد ...

باغ من - مهدی اخوان ثالث

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تا پودش باد
گو برید ، یا نروید ، هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز 

هستن - مهدی اخوان ثالث

گفت و گو از پاک و ناپاک است

وز کم وبیش زلال آب و ایینه

وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک

دارد اندر پستوی سینه

هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از وی

گوید این ناپاک و آن پاک است

این بسان شبنم خورشید

وان بسان لیسکی لولنده در خاک است

نیز من پیمانه ای دارم

با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر

گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم

ما اگر چون شبنم از پاکان

یا اگر چون لیسکان ناپاک

گر نگین تاج خورشیدیم

ورنگون ژرفنای خاک

هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد

آه ، می فهمی چه می گویم ؟

ما به هست آلوده ایم ، آری

همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد

نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست

افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان

ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک

در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد

که دگر یادی از آنان نیست

ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست

گفت و گو از پاک و ناپاک است

ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک

پست و ناپاکیم ما هستان

گر همه غمگین ، اگر بی غم

پاک می دانی کیان بودند ؟

آن کبوترها که زد در خونشان پرپر

سربی سرد سپیده دم

بی جدال و جنگ

ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ

ای کبوترها

کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها

که من ارمستم ، اگر هوشیار

گر چه می دانم به هست آلوده مردم ، ای کبوترها

در سکوت برج بی کس مانده تان هموار

نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید

های پاکان ! های پکان ! گوی

می خروشم زار 

چاووشی - مهدی اخوان ثالث

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند

گرفته کولبار زاد ره بر دوش

فشرده چوبدست خیزران در مشت

گهی پر گوی و گه خاموش

در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند

ما هم راه خود را می کنیم آغاز

سه ره پیداست

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر

نخستین : راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی

دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام

اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام

سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا، آیا همین رنگ است ؟

تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست

سوی بهرام ، این جاوید خون آشام

سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم

کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام

و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی

وا کنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما

و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما

سوی اینها و آنها نیست

به سوی پهن دشت بی خداوندی ست

که با هر جنبش نبضم

هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند

بهل کاین آسمان پاک

چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد

که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان

پدرشان کیست ؟

و یا سود و ثمرشان چیست ؟

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

به سوی سرزمینهایی که دیدارش

بسان شعله ی آتش

دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار

نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار

چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم

که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم

کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار

به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار

و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور

کسی اینجاست ؟

هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟

کسی اینجا پیام آورد ؟

نگاهی ، یا که لبخندی ؟

فشار گرم دست دوست مانندی ؟

و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه

مرده ای هم رد پایی نیست

صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ

ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ

وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر

به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد

ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند

جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهاد کش فریاد

وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها

پس از گشتی کسالت بار

بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار

کسی اینجاست ؟

و می بیند همان شمع و همان نجواست

که می گویند بمان اینجا ؟

که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور

خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

کجا ؟ هر جا که پیش اید

بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما

زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر

بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود

وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر

کجا ؟ هر جا که پیش اید

به آنجایی که می گویند

چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان

و در آن چشمه هایی هست

که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن

و می نوشد از آن مردی که می گوید

چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی

کز آن گل کاغذین روید ؟

به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست

که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا

نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست

کجا ؟ هر جا که اینجا نیست

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

ز سیلی زن ، ز سیلی خور

وزین تصویر بر دیوار ترسانم

درین تصویر

عمر با تازیانهءشوم و بی رحم خشایرشا

زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا

به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من

به زنده ی تو ، به مرده ی من

بیا تا راه بسپاریم

به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده

به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست

و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده

که چونین پاک و پاکیزه ست

به سوی آفتاب شاد صحرایی

که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا

می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام

و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم

که باد شرطه را آغوش بگشایند

و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام

بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین

من اینجا بس دلم تنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی فرجام بگذاریم

آواز کرک -

بده ... بدبد ... چه امیدی ؟ چه ایمانی ؟

کرک جان ! خوب می خوانی

من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد

چو بوی بالهای سوخته ات پرواز خواهم داد

گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش

بخوان آواز تلخت را ، ولکن دل به غم مسپار

کرک جان ! بنده ی دم باش

بده ... بد بد راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست

ته تنها بال و پر ، بال نظر بسته ست

قفس تنگ است و در بسته ست

کرک جان ! راست گفتی ، خوب خواندی ، ناز آوازت

من این آواز تلخت را بده ... بد بد ... دروغین بود هم لبخند و هم سوگند

دروغین است هر سوگند و هر لبخند

و حتی دلنشین آواز جفت تشنه ی پیوند

من این غمگین سرودت را

هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد

به شهر آواز خواهم داد

بده ... بدبد ... چه پیوندی ؟ چه پیمانی ؟

کرک جان ! خوب می خوانی

خوشا با خود نشستن ، نرم نرمک اشکی افشاندن

زدن پیمانه ای - دور از گرانان - هر شبی کنج شبستان