اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

رباعی - مهدی اخوان ثالث

خشکید و کویر لوت شد دریامان
امروز بد و بدتر از آن فردامان
زین تیره دل دیو سفت مشتی شمر
چون آخرت یزید شد دنیامان

راستی، ای وای، آیا - مهدی اخوان ثالث

دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند

جهانی سیاهی با دلم تا چه‌ها کند

بیامد که باز آن تیره مفرش بگسترد

همان گوهر آجین خیمه‌اش را به پا کند

سپی گله‌اش را بی شبانی کند یله

در این دشت ازرق تا بهر سو چرا کند

بدان زال فرزندش سفر کرده می نگر

که از بعد مغرب چون نماز عشا کند

سیم رکعت است این غافل اما دهد سلام

پس آنگه دو دستش غرقه در چین فرا کند

به چشمش چه اشکی راستی‌ای شب این فروغ

بیاید تو را جاوید پر روشنا کند

غریبان عالم جمله دیگر بس ایمنند

ز بس کاین زن اینک بیکرانه دعا کند

اگر مرده باشد آن سفر کرده وای وای

زنک جامه باید چون تو جامهٔ عزا کند

بگوی شب آیا کائنات این دعا شنید

و مردی بود کز اشک این زن حیا کند؟

نوحه - مهدی اخوان ثالث

نعش این شهید عزیز

روی دست ما مانده ست

روی دست ما، دل ما

چون نگاه، ناباوری به جا مانده ست

این پیمبر، این سالار

این سپاه را سردار

با پیام‌هایش پاک

با نجابتش قدسی سرودها برای ما خوانده ست

ما به این جهاد جاودان مقدس آمدیم

او فریاد

می‌زد

هیچ شک نباید داشت

روز خوبتر فرداست

و

با ماست

اما

کنون

دیری ست

نعش این شهید عزیز

روی دست ما چو حسرت دل ما

برجاست

و

روزی این چنین به‌تر با ماست

امروز

ما شکسته ما خسته

ای شما به جای ما پیروز

این شکست و پیروزی به کامتان خوش باد

هر چه می‌خندید

هر چه می‌زنید، می‌بندید

هر چه می‌برید، می‌بارید

خوش به کامتان اما

نعش این عزیز ما را هم به خاک بسپارید

هنگام - مهدی اخوان ثالث

هنگام رسیده بود، ما در این

کمتر شکی نمی‌توانستیم

آمد روزی که نیک دانستند

آفاق این را و نیک دانستیم

هنگام رسیده بود، می‌گفتند

هنگام رسیده است ؛ اما شب

نزدیک غروب زهره، در برجی

مرغی خواند که هوی کو کوکب

آن مرغ که خواند این چنین سی بار

این جنگل خوف سوزد اندر تب

آنگاه دگر بسا دلا با دل

آنگاه دگر بسا لبا بر لب

پیری که نقیب بود،‌ آمد، گفت

هنگام رسیده است ؛ اما باد

انگیخته ابری آنچنان از خاک

کز زهره نشان نمانده بر افلاک

جمعی ز قبیله نیز می‌گفتند

هنگام رسیده است ؛ مرغ اما

دیری ست نشسته خامش و گویا

رفته ست ز یاد و رد جاویدش

ناخوانده هنوز هفت باری بیش

سرگشته قبیله،‌ هر یک سویی

باریده هزار ابر شک در ما

و افکنده سیاه سایه‌ها بر ما

هنگام رسیده بود؟ می‌پرسیم

و آن جنگل هول همچنان بر جا

شب می‌ترسیم و روز می‌ترسیم

و ندانستن - مهدی اخوان ثالث

شست باران بهاران هر چه هر جا بود
یک شب پاک اهورایی
بود و پیدا بود
بر بلندی همگنان خاموش
گرد هم بودند
لیک پنداری
هر کسی با خویش تنها بود
ماه می‌تابید و شب آرام و زیبا بود
جمله آفاق جهان پیدا
اختران روشن‌تر از هر شب
تا اقاصی ژرفنای آسمان پیدا
جاودانی بیکران تا بیکرانه ی جاودان پیدا
اینک این پرسنده می‌پرسد
پرسنده: من شنیدستم
تا جهان باقی ست مرزی هست
بین دانستن
و ندانستن
تو بگو، مزدک!‌ چه می‌دانی؟
آن سوی این مرز ناپیدا
چیست؟
وانکه زانسو چند و چون دانسته باشد کیست؟
مزدک: من جز اینجایی که می‌بینم نمی‌دانم
پرسنده: یا جز اینجایی که می‌دانی نمی‌بینی
مزدک: من نمی‌دانم چه آنچه یا کجا آنجاست
بودا: از همین دانستن و دیدن
یا ندانستن سخن می‌رفت
زرتشت: آه، مزدک! کاش می‌دیدی
شهر بند رازها آنجاست
اهرمن آنجا، اهورا نیز
بودا: پهندشت نیروانا نیز
پرسنده: پس خدا آنجاست؟
هان؟
شاید خدا آنجاست
بین دانستن
و ندانستن
تا جهان باقی ست مرزی هست
همچنان بوده ست
تا جهان بوده ست