اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

در آن لحظه - مهدی اخوان ثالث

در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگاه کردم
کلاغی روی بام خانهٔ همسایهٔ ما بود
و بر چیزی، نمی‌دانم چه، شاید تکه استخوانی
دمادم تق و تق منقار می‌زد باز
و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می‌زد باز
نمی‌دانم چرا، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
و تنها می‌خورد هر کس که دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می‌کرد
که در آن موج‌ها شاید یکی نطقی در این معنی که شیرین است غم
شیرین‌تر از شهد و شکر می‌کرد
نمی‌دانم چرا، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
شلوغ است
دروغ است و غریب است
و در آن موج‌ها شاید در آن لحظه جوانی هم
برای دوستداران صدای پیر مردی تار می‌زد باز
نمی‌دانم چرا، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و بسیاری صداهایی که دارد تار و پودی گرم
و نرم
و بسیاری که بی شرم
در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می‌زد باز
نمی‌دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بیش از این همه اسباب خنده ست
در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم میوهٔ پوسیده‌اش را جار می‌زد باز
نمی‌دانم چرا، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
و دور است
و کور است
در آن لحظه که می‌پژمرد و می‌رفت
و لختی عمر جاویدان هستی را
به غارت با شتابی آشنا می‌برد و می‌رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را خواست
و می‌دانم چرا خواست
و می‌دانم که پوچ هستی و این لحظه‌های پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست
اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست

غزل ۴ - مهدی اخوان ثالث

ون پردهٔ حریر بلندی

خوابیده مخمل شب، تاریک مثل شب

آیینهٔ سیاهش چون آینه عمیق

سقف رفیع گنبد به شکوهش

لبریز از خموشی،‌ وز خویش لب به لب

امشب به یاد مخمل زلف نجیب تو

شب را چو گربه‌ای که بخوابد به دامنم

من ناز می‌کنم

چون مشتری درخشان،‌ چون زهره آشنا

امشب دگر به نام صدا می‌زنم تو را

نام ترا به هر که رسد می‌دهم نشان

آنجا نگاه کن

نام تو را به شادی آواز می‌کنم

امشب به سوی قدس اهورائی

پرواز می‌کنم

پرستار - مهدی اخوان ثالث

شب از شب‌های پاییزی ست

از آن همدرد و با من مهربان شب‌های اشک آور

ملول و خسته دل گریان و طولانی

شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد

و یا بر بامدادم گرید، از من نیز پنهانی

من این می‌گویم و دنباله دارد شب

خموش و مهربان با من

به کردار پرستاری سیه پوش پیشاپیش،‌ دل بر کنده از بیمار

نشسته در کنارم، اشک بارد شب

من این‌ها گویم و دنباله دارد شب

آواز چگور - مهدی اخوان ثالث

وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من

نزدیک دیواری که بر آن تکیه می‌زد بیشتر شب‌ها

با خاطر خود می‌نشست و ساز می‌زد مرد

و موج‌های زیر و اوج نغمه‌های او

چون مشتی افسون در فضای شب رها می‌شد

من خوب می‌دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی

در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می‌رفتند

احوالشان از خستگی می‌گفت، اما هیچ یک چیزی نمی‌گفتند

خاموش و غمگین کوچ می‌کردند

افتان و خیزان، بیشتر با پشت‌های خم

فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل

چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت، این ودیعه‌های خلقت را همراه می‌بردند

من خوب می‌دیدم که بی شک از چگور او

می‌آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون

وز زیر انگشتان چالاک و صبور او

بس کن خدا را، ای چگوری، بس

ساز تو وحشتناک و غمگین است

هر پنجه کآنجا می خرامانی

بر پرده‌های آشنا با درد

گویی که چنگم در جگر می‌افکنی، اینست

که‌ام تاب و آرام شنیدن نیست

اینست

در این چگور پیر تو، ای مرد، پنهان کیست؟

روح کدامین شوربخت دردمند آیا

در آن حصار تنگ زندانی ست؟

با من بگو؟ ای بینوای دوره گرد، آخر

با ساز پیرت این چه آواز، این چه آیینست؟

گوید چگوری: این نه آوازست نفرینست

آواره‌ای آواز او چون نوحه یا چون ناله‌ای از گور

گوری ازین عهد سیه دل دور

اینجاست

تو چون شناسی، این

روح سیه پوش قبیلهٔ ماست

از قتل عام هولناک قرن‌ها جسته

آزرده خسته

دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته

گاهی که بیند زخمه‌ای دمساز و باشد پنجه‌ای همدرد

خواند رثای عهد و آیین عزیزش را

غمگین و آهسته

اینک چگوری لحظه‌ای خاموش می‌ماند

و آنگاه می‌خواند

شو تا بشو گیر،‌ ای خدا، بر کوهساران

می باره بارون، ای خدا، می به اره بارون

از خان خانان، ای خدا، سردار بجنور

من شکوه دارم، ای خدا، دل زار و زارون

آتش گرفتم، ای خدا، آتش گرفتم

شش تا جوونم، ای خدا، شد تیر بارون

ابر به هارون، ای خدا بر کوه نباره

بر من بباره، ای خدا، دل لاله زارون

بس کن خدا را بی خودم کردی

من در چگور تو صدای گریهٔ خود را شنیدم باز

من می‌شناسم، این صدای گریهٔ من بود

بی اعتنا با من

مرد چگوری همچنان سرگرم با کارش

و آن کاروان سایه یو اشباح

در راه و رفتارش

روی جاده ی نمناک - مهدی اخوان ثالث

اگرچه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
ازین دشت غبار آلود کوچیده ست
و طرف دامن از این خاک دامنگیر برچیده ست
هنوز از خویش پرسم گاه
آه
چه می‌دیده ست آن غمناک روی جادهٔ نمناک؟
زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنان چون پاره یا پیرار؟
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قناری سرخ؟
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
هزاران قطره خون بر خاک روی جادهٔ نمناک؟
چه نجوا داشته با خویش؟
پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده ی سودازده کافکا؟
همه خشم و همه نفرین، همه درد و همه دشنام؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصبانی اعصار
ابر رند همه آفاق، مست راستین خیام؟
تقوای دیگری بر عهد و هنجار عرب، یا باز
تفی دیگر به ریش عرش و بر این این ایام؟
چه نقشی می‌زده ست آن خوب
به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت؟
به شوق و شور یا حسرت؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جادهٔ نمناک؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
مگر، آن نازنین عیاروش لوطی؟
شکایت می‌کند ز آن عشق نافرجام دیرینه
وز او پنهان به خاطر می‌سپارد گفته‌اش طوطی؟
کدامین شهسوار باستان می‌تاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جادهٔ نمناک؟
هزاران سایه جنبد باغ را، چون باد برخیزد
گهی چونان گهی چونین
که می‌داند چه می‌دیده ست آن غمگین؟
دگر دیریست کز این منزل ناپاک کوچیده ست
و طرف دامن از این خاک برچیده ست
ولی من نیک می‌دانم
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می‌خوانم
که او هر نقش می‌بسته ست،‌ یا هر جلوه می‌دیده ست
نمی‌دیده ست چون خود پاک روی جادهٔ نمناک