اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

گل - مهدی اخوان ثالث

همان رنگ و همان روی

همان برگ و همان بار

همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز

همان شرم و همان ناز

همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشک نگونسار

همان جلوه و رخسار

نه پژمرده شود هیچ

نه افسرده ، که افسردگی روی

خورد آب ز پژمردگی دل

ولی در پس این چهره دلی نیست

گرش برگ و بری هست

ز آب و ز گلی نیست

هم از دور ببینش

به منظر بنشان و به نظاره بنشینش

ولی قصه ز امید هبایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش

مبویش

که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند

مبر دست به سویش

که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند ، نماند 

میراث - مهدی اخوان ثالث

پوستینی کهنه دارم من

یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود

سالخوردی جاودان مانند

مانده میراث از نیکانم مرا ، این روزگار آلود

جز پدرم آیا کسی را می شناسم من

کز نیکانم سخن گفتم ؟

نزد آن قومی که ذرات شرف در خانه ی خونشان

کرده جا را بهر هر چیز دگر ، حتی برای آدمیت ، تنگ

خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن ، که من گفتم

جز پدرم آری

من نیای دیگری نشناختم هرگز

نیز او چون من سخن می گفت

همچنین دنبال کن تا آن پدر جدّم

کاندر اخم جنگلی ، خمیازه ی کوهی

روز و شب می گشت ، یا می خفت

این دبیر گیج و گول و کوردل : تاریخ

تا مُذَهّب دفترش را گاهگه می خواست

با پریشان سرگذشتی از نیکانم بیالاید

رعشه می افتادش اندر دست

در بَنان دُرفشانش کلک شیرین سلک می لرزید

حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست

زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست

هان ، کجایی ، ای عموی مهربان ! بنویس

ماه نو را دوش ما ، با چاکران ، در نیمه شب دیدیم

مادیان سرخ یال ما سه کَرّت تا سحر زایید

در کدامین عهد بوده ست اینچنین ، یا آنچنان ، بنویس

لیک هیچت غم مباد از این

ای عموی مهربان ، تاریخ

پوستینی کهنه دارم من که می گوید

از نیکانم برایم داستان ، تاریخ

من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست

نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست

وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت

کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست

پوستینی کهنه دارم من

سالخوردی جاودان مانند

مرده ریگی داستان گوی از نیکانم ،که شب تا روز

گویدم چون و نگوید چند

سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون

بس پدرم از جان و دل کوشید

تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد

او چنین می گفت و بودش یاد

داشت کم کم شبکلاه و جبه ی من نو ترک می شد

کشتگاهم برگ و بر می داد

ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست

من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد

تا گشودم چشم ، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کِشِفرودم

پوستین کهنه ی دیرینه ام با من

اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز

هم بدان سان کز ازل بودم

باز او ماند و سه پستان و گل زوفا

باز او ماند و سِکَنگور و سیه دانه

و آن به ایین حجره زارانی

کانچه بینی در کتاب تحفه ی هندی

هر یکی خوابیده او را در یکی خانه

روز رحلت پوستینش را به ما بخشید

ما پس از او پنج تن بودیم

من بسان کاروانسالارشان بودم

کاروانسالار ره نشناس

اوفتان و خیزان

تا بدین غایت که بینی ، راه پیمودیم

سالها زین پیشتر من نیز

خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد

با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد

این مباد ! آن باد

ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست

پوستینی کهنه دارم من

یادگار از روزگارانی غبار آلود

مانده میراث از نیکانم مرا ، این روزگار آلود

های ، فرزندم

بشنو و هشدار

بعد من این سالخورد جاودان مانند

با بر و دوش تو دارد کار

لیک هیچت غم مباد از این

کو ،کدامین جبه ی زربفت رنگین میشناسی تو

کز مرقع پوستین کهنه ی من پاکتر باشد ؟

با کدامین خلعتش ایا بدل سازم

که من نه در سودا ضرر باشد ؟

لاله جانم ،ای دختر جان

همچنانش پاک و دور از وصله ی آلودگان می دار

چون سبوی تشنه - مهدی اخوان ثالث

از تهی سرشار
جویبار لحظه ها جاری ست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می شناسم من
زندگی را دوست می دارم
مرگ را دشمن
وای ، اما با که باید گفت این ؟ من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه ها جاری 

غزل 1 - مهدی اخوان ثالث

باده ای هست و پناهی و شبی شسته و پک

جرعه ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خک


نم نمک زمزمه واری ، رهش اندوه و ملال

می زنم در غزلی باده صفت آتشنک


بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم ؟

که چو باد از همه سو می دوم و گمراهم


همه سر چشمم و از دیدن او محرومم

همه تن دستم و از دامن او کوتاهم


باده کم کم دهدم شور و شراری که مپرس

بزدم ، افتان خیزان ، به دیاری که مپرس


گوید آهسته به گوشم سخنانی که مگوی

پیش چشم آوردم باغ و بهاری که مپرس


آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه

جهد از دام دلم صد گله عفریته ی آه


بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام

پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه


گرچه تنهایی من بسته در و پنجره ها

پیش چشمم گذرد عالمی از خاطره ها


مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیک

غرق دشنام و خروشم سره ها ، ناسره ها


گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او

ندهد بار ، دهم باری دشنام به او


من کشم آه ، که دشنام بر آن بزم که وی

ندهد نقل به من، من ندهم جام به او


روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد

لاله برگ تر برگشته ، لبان ، بادا یاد


شوخ چشم آهوک من که خورد باده چو شیر

پیر می خوارگی ، آن تازه جوان ، بادا یاد


باده ای بود و پناهی ، که رسید از ره باد

گفت با من : چه نشستی که سحر بال گشاد


من و این ناله ی زار من و این باد سحر

آه اگر ناله ی زارم نرساند به تو باد

کاوه یا اسکندر؟ - مهدی اخوان ثالث

موجها خوابیده اند ، آرام و رام

طبل توفان از نو افتاده است

چشمه های شعله ور خشکیده اند

آبها از آسیا افتاده است

در مزار آباد شهر بی تپش

وای جغدی هم نمی اید به گوش

دردمندان بی خروش و بی فغان

خشمنکان بی فغان و بی خروش

آهها در سینه ها گم کرده راه

مرغکان سرشان به زیر بالها

در سکوت جاودان مدفون شده ست

هر چه غوغا بود و قیل و قال ها

آبها از آسیا افتاد هاست

دارها برچیده خونها شسته اند

جای رنج و خشم و عصیان بوته ها

پشکبنهای پلیدی رسته اند

مشتهای آسمانکوب قوی

وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست

یا نهان سیلی زنان یا آشکار

کاسه ی پست گداییها شده ست

خانه خالی بود و خوان بی آب و نان

و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود

این شب است ، آری ، شبی بس هولنک

لیک پشت تپه هم روزی نبود

باز ما ماندیم و شهر بی تپش

و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست

گاه می گویم فغانی بر کشم

باز می بیتم صدایم کوته ست

باز می بینم که پشت میله ها

مادرم استاده ، با چشمان تر

ناله اش گم گشته در فریادها

گویدم گویی که : من لالم ، تو کر

آخر انگشتی کند چون خامه ای

دست دیگر را بسان نامه ای

گویدم بنویس و راحت شو به رمز

تو عجب دیوانه و خودکامه ای

مکن سری بالا زنم ، چون مکیان

ازپس نوشیدن هر جرعه آب

مادرم جنباند از افسوس سر

هر چه از آن گوید ، این بیند جواب

گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم

گویمش اما جوانان مانده اند

گویدم اینها دروغند و فریب

گویم آنها بس به گوشم خوانده اند

گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت ؟...

من نهم دندان غفلت بر جگر

چشم هم اینجا دم از کوری زند

گوش کز حرف نخستین بود کر

گاه رفتن گویدم نومیدوار

و آخرین حرفش که : این جهل است و لج

قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود

و آخرین حرفم ستون است و فرج

می شود چشمش پر از اشک و به خویش

می دهد امید دیدار مرا

من به اشکش خیره از این سوی و باز

دزد مسکین برده سیگار مرا

آبها از آسیا افتاده ، لیک

باز ما ماندیم و خوان این و آن

میهمان باده و افیون و بنگ

از عطای دشمنان و دوستان

آبها از آسیا افتاده ، لیک

باز ما ماندیم و عدل ایزدی

و آنچه گویی گویدم هر شب زنم

باز هم مست و تهی دست آمدی ؟

آن که در خونش طلا بود و شرف

شانه ای بالا تکاند و جام زد

چتر پولادین ناپیدا به دست

رو به ساحلهای دیگر گام زد

در شگفت از این غبار بی سوار

خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم

آبها از آسیا افتاده ، لیک

باز ما با موج و توفان مانده ایم

هر که آمد بار خود را بست و رفت

ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب

زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟

زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟

باز می گویند : فردای دگر

صبر کن تا دیگری پیدا شود

کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید

کاشکی اسکندری پیدا شود