اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

جان و تن

کودکی در بر، قبائی سرخ داشت
روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت
همچو جان نیکو نگه میداشتش
بهتر از لوزینه می‌پنداشتش
هم ضیاع و هم عقارش می‌شمرد
هر زمان گرد و غبارش می‌سترد
از نظر باز حسودش می‌نهفت
سر خیش میدید و چون گل میشکفت
گر بدامانش سرشکی میچکید
طفل خرد، آن اشک روشن میمکید
گر نخی از آستینش میشکافت
بهر چاره سوی مادر میشتافت
نوبت بازی بصحرا و بدشت
سرگران از پیش طفلان میگذشت
فتنه افکند آن قبا اندر میان
عاریت میخواستندش کودکان
جمله دلها ماند پیش او گرو
دوست میدارند طفلان رخت نو
وقت رفتن، پیشوای راه بود
روز مهمانی و بازی، شاه بود
کودکی از باغ می‌آورد به
که بیا یک لحظه با من سوی ده
دیگری آهسته نزدش می‌نشست
تا زند بر آن قبای سرخ دست
روزی، آن رهپوی صافی اندرون
وقت بازی شد ز تلی واژگون
جامه‌اش از خار و سر از سنگ خست
این یکی یکسر درید، آن یک شکست
طفل مسکین، بی خبر از سر که چیست
پارگیهای قبا دید و گریست
از سرش گر جه بسی خوناب ریخت
او برای جامه از چشم آب ریخت
گر بچشم دل ببینیم ای رفیق
همچو آن طفلیم ما در این طریق
جامهٔ رنگین ما آز و هوی است
هر چه بر ما میرسد از آز ماست
در هوس افزون و در عقل اندکیم
سالها داریم اما کودکیم
جان رها کردیم و در فکر تنیم
تن بمرد و در غم پیراهنیم

جامه عرفان

به درویشی، بزرگی جامه‌ای داد

که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد

چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق

چو می‌بخشند کفش و جامه‌ات خلق

چو خود عوری، چرا بخشی قبا را

چو رنجوری، چرا ریزی دوا را

کسی را قدرت بذل و کرم بود

که دیناریش در جای درم بود

بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش

بجان پرداز و با تن سرگران باش

تن خاکی به پیراهن نیرزد

وگر ارزد، بچشم من نیرزد

ره تن را بزن، تا جان بماند

ببند این دیو، تا ایمان بماند

قبائی را که سر مغرور دارد

تن آن بهتر که از خود دور دارد

از آن فارغ ز رنج انقیادیم

که ما را هر چه بود، از دست دادیم

از آن معنی نشستم بر سر راه

که تا از ره شناسان باشم آگاه

مرا اخلاص اهل راز دادند

چو جانم جامهٔ ممتاز دادند

گرفتیم آنچه داد اهریمن پست

بدین دست و در افکندیم از آندست

شنیدیم اعتذار نفس مدهوش

ازین گوش و برون کردیم از آن گوش

در تاریک حرص و آز بستیم

گشودند ار چه صد ره، باز بستیم

همه پستی ز دیو نفس زاید

همه تاریکی از ملک تن آید

چو جان پاک در حد کمال است

کمال از تن طلب کردن وبال است

چو من پروانه‌ام نور خدا را

کجا با خود کشم کفش و قبا را

کسانی کاین فروغ پاک دیدند

ازین تاریک جا دامن کشیدند

گرانباری ز بار حرص و آز است

وجود بی تکلف بی نیاز است

مکن فرمانبری اهریمنی را

منه در راه برقی خرمنی را

چه سود از جامهٔ آلوده‌ای چند

خیال بوده و نابوده‌ای چند

کلاه و جامه چون بسیار گردد

کله عجب و قبا پندار گردد

چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم

چو بی پرواست، در کارش چه کوشم

شکستیمش که جان مغزست و تن پوست

کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست

اگر هر روز، تن خواهد قبائی

نماند چهرهٔ جان را صفائی

اگر هر لحظه سر جوید کلاهی

زند طبع زبون هر لحظه راهی

تیمارخوار

گفت ماهیخوار با ماهی ز دور

که چه میخواهی ازین دریای شور

خردی و ضعف تو از رنج شناست

این نه راه زندگی، راه فناست

اندرین آب گل آلود، ای عجب

تا بکی سرگشته باشی روز و شب

وقت آن آمد که تدبیری کنی

در سرای عمر تعمیری کنی

ما بساط از فتنه ایمن کرده‌ایم

صد هزاران شمع، روشن کرده‌ایم

هیچگه ما را غم صیاد نیست

انده طوفان و سیل و باد نیست

گر بیائی در جوار ما دمی

بینی از اندیشه خالی عالمی

نیمروزی گر شوی مهمان ما

غرق گردی در یم احسان ما

نه تپیدن هست و نه تاب و تبی

نه غم صبحی، نه پروای شبی

دامها بینم براه تو نهان

رفتنت باشد همان، مردن همان

تابه‌ها و شعله‌ها در انتظار

که تو یکروزی بسوزی در شرار

گر نمی‌خواهی در آتش سوختن

بایدت اندرز ما آموختن

گر سوی خشکی کنی با ما سفر

بر نگردی جانب دریا دگر

گر ببینی آن هوا و آن نسیم

بشکنی این عهد و پیوند قدیم

گفت از ما با تو هر کس گشت دوست

تو بدست دوستی، کندیش پوست

گر که هر مطلوب را طالب شویم

با چه نیرو بر هوی غالب شویم

چشمهٔ نور است این آب سیاه

تو نکردی چون خریداران نگاه

خانهٔ هر کس برای او سزاست

بهر ماهی، خوشتر از دریا کجاست

گر بجوی و برکه لای و گل خوریم

به که از جور تو خون دل خوریم

جنس ما را نسبتی با خاک نیست

پیش ماهی، سیل وحشتناک نیست

آب و رنگ ما ز آب افزوده‌اند

خلقت ما را چنین فرموده‌اند

گر ز سطح آب بالاتر شویم

زاتش بیداد، خاکستر شویم

قرنها گشتیم اینجا فوج فوج

می نترسیدیم از طوفان و موج

لیک از بدخواه، ما را ترسهاست

ترس جان، آموزگار درسهاست

بسکه بدکار و جفا جو دیده‌ام

از بدیهای جهان ترسیده‌ایم

بره‌گان را ترس میباید ز گرگ

گردد از این درس، هر خردی بزرگ

با عدوی خود، مرا خویشی نبود

دعوت تو جز بداندیشی نبود

تا بود پائی، چرا مانم ز راه

تا بود چشمی، چرا افتم به چاه

گر بچنگ دام ایام اوفتم

به که با دست تو در دام اوفتم

گر بدیگ اندر، بسوزم زار زار

بهتر است آن شعله زین گرد و غبار

تو برای صید ماهی آمدی

کی برای خیر خواهی آمدی

از تو نستانم نوا و برگ را

گر بچشم خویش بینم مرگ را

تیره‌بخت

دختری خرد، شکایت سر کرد

که مرا حادثه بی مادر کرد

دیگری آمد و در خانه نشست

صحبت از رسم و ره دیگر کرد

موزهٔ سرخ مرا دور فکند

جامهٔ مادر من در بر کرد

یاره و طوق زر من بفروخت

خود گلوبند ز سیم و زر کرد

سوخت انگشت من از آتش و آب

او بانگشت خود انگشتر کرد

دختر خویش به مکتب بسپرد

نام من، کودن و بی مشعر کرد

بسخن گفتن من خرده گرفت

روز و شب در دل من نشتر کرد

هر چه من خسته و کاهیده شدم

او جفا و ستم افزونتر کرد

اشک خونین مرا دید و همی

خنده‌ها با پسر و دختر کرد

هر دو را دوش بمهمانی برد

هر دو را غرق زر و زیور کرد

آن گلوبند گهر را چون دید

دیده در دامن من گوهر کرد

نزد من دختر خود را بوسید

بوسه‌اش کار دو صد خنجر کرد

عیب من گفت همی نزد پدر

عیب جوئیش مرا مضطر کرد

همه ناراستی و تهمت بود

هر گواهی که در این محضر کرد

هر که بد کرد، بداندیش سپهر

کار او از همه کس بهتر کرد

تا نبیند پدرم روی مرا

دست بگرفت و بکوی اندر کرد

شب بجاروب و رفویم بگماشت

روزم آوارهٔ بام و در کرد

پدر از درد من آگاه نشد

هر چه او گفت ز من، باور کرد

چرخ را عادت دیرین این بود

که به افتاده، نظر کمتر کرد

مادرم مرد و مرا در یم دهر

چو یکی کشتی بی لنگر کرد

آسمان، خرمن امید مرا

ز یکی صاعقه خاکستر کرد

چه حکایت کنم از ساقی بخت

که چو خونابه درین ساغر کرد

مادرم بال و پرم بود و شکست

مرغ، پرواز ببال و پر کرد

من، سیه روز نبودم ز ازل

هر چه کرد، این فلک اخضر کرد

تیر و کمان

گفت تیری با کمان، روز نبرد

کاین ستمکاری تو کردی، کس نکرد

تیرها بودت قرین، ای بوالهوس

در فکندی جمله را در یک نفس

ما ز بیداد تو سرگردان شدیم

همچو کاه اندر هوا رقصان شدیم

خوش بکار دوستان پرداختی

بر گرفتی یک یک و انداختی

من دمی چند است کاینجا مانده‌ام

دیگران رفتند و تنها مانده‌ام

بیم آن دارم کازین جور و عناد

بر من افتد آنچه بر آنان فتاد

ترسم آخر بگذرد بر جان من

آنچه بگذشتست بر یاران من

زان همی لرزد دل من در نهان

که در اندازی مرا هم ناگهان

از تو میخواهم که با من خو کنی

بعد ازین کردار خود نیکو کنی

زان گروه رفته نشماری مرا

مهربان باشی، نگهداری مرا

به که ما با یکدگر باشیم دوست

پارگی خرد است و امید رفوست

یکدل ار گردیم در سود و زیان

این شکایت‌ها نیاید در میان

گر تو از کردار بد باشی بری

کس نخواهد با تو کردن بدسری

گر بیک پیمان، وفا بینم ز تو

یک نفس، آزرده ننشینم ز تو

گفت با تیر از سر مهر، آن کمان

در کمان، کی تیر ماند جاودان

شد کمان را پیشه، تیر انداختن

تیر را شد چاره با وی ساختن

تیر، یکدم در کمان دارد درنگ

این نصیحت بشنو، ای تیر خدنگ

ما جز این یک ره، رهی نشناختیم

هر که ما را تیر داد، انداختیم

کیست کاز جور قضا آواره نیست

تیر گشتی، از کمانت چاره نیست

عادت ما این بود، بر ما مگیر

نه کمان آسایشی دارد، نه تیر

درزی ایام را اندازه نیست

جور و بد کاریش، کاری تازه نیست

چون ترا سر گشتگی تقدیر شد

بایدت رفت، ار چه رفتن دیر شد

زین مکان، آخر تو هم بیرون روی

کس چه میداند کجا یا چون روی

از من آن تیری که میگردد جدا

من چه میدانم که رقصد در هوا

آگهم کاز بند من بیرون نشست

من چه میدانم که اندر خون نشست

تیر گشتن در کمان آسمان

بهر افتادن شد، این معنی بدان

این کمان را تیر، مردم گشته‌اند

سر کار اینست، زان سر گشته‌اند

چرخ و انجم، هستی ما میبرند

ما نمی‌بینیم و ما را میبرند

ره نمی‌پرسیم، اما میرویم

تا که نیروئیست در پا، میرویم

کاش روزی زین ره دور و دراز

باز گشتن میتوانستیم باز

کاش آن فرصت که پیش از ما شتافت

میتوانستیم آنرا باز یافت

دیدهٔ دل کاشکی بیدار بود

تا کمند دزد بر دیوار بود