اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

تهیدست

دختری خرد، بمهمانی رفت

در صف دخترکی چند، خزید

آن یک افکند بر ابروی گره

وین یکی جامه بیکسوی کشید

این یکی، وصلهٔ زانوش نمود

وان، به پیراهن تنگش خندید

آن، ز ژولیدگی مویش گفت

وین، ز بیرنگی رویش پرسید

گر چه آهسته سخن میگفتند

همه را گوش فرا داد و شنید

گفت خندید به افتاده، سپهر

زان شما نیز بمن میخندید

ز که رنجد دل فرسودهٔ من

باید از گردش گیتی رنجید

چه شکایت کنم از طعنهٔ خلق

بمن از دهر رسید، آنچه رسید

نیستید آگه ازین زخم، از آنک

مار ادبار شما را نگزید

درزی مفلس و منعم نه یکی است

فقر، از بهر من این جامه برید

مادرم دست بشست از هستی

دست شفقت بسر من نکشید

شانهٔ موی من، انگشت من است

هیچکس شانه برایم نخرید

هیمه دستم بخراشید سحر

خون بدامانم از آنروی چکید

تلخ بود آنچه بمن نوشاندند

می تقدیر بباید نوشید

خوش بود بازی اطفال، ولیک

هیچ طفلیم ببازی نگزید

بهره از کودکی آن طفل چه برد

که نه خندید و نه جست و نه دوید

تا پدید آمدم، از صرصر فقر

چون پر کاه، وجودم لرزید

هر چه بر دوک امل پیچیدم

رشته‌ای گشت و بپایم پیچید

چشمهٔ بخت، که جز شیر نداشت

ما چو رفتیم، از آن خون جوشید

بینوا هر نفسی صد ره مرد

لیک باز از غم هستی نرهید

چشم چشم است، نخوانده‌است این رمز

که همه چیز نمیباید دید

یارهٔ سبز مرا بند گسست

موزهٔ سرخ مرا رنگ پرید

جامهٔ عید نکردم در بر

سوی گرمابه نرفتم شب عید

شاخک عمر من، از برق و تگرگ

سر نیفراشته، بشکست و خمید

همه اوراق دل من سیه است

یک ورق نیست از آن جمله سفید

هر چه برزیگر طالع کشته است

از گل و خار، همان باید چید

این ره و رسم قدیم فلک است

که توانگر ز تهیدست برید

خیره از من نرمیدید شما

هر که آفت زده‌ای دید، رمید

به نوید و به نوا طفل خوش است

من چه دارم ز نوا و ز نوید

کس برویم در شادی نگشود

آنکه در بست، نهان کرد کلید

من از این دائره بیرونم از آنک

شاهد بخت ز من رخ پوشید

کس درین ره نگرفت از دستم

قدمی رفتم و پایم لغزید

دوش تا صبح، توانگر بودم

زان گهرها که ز چشمم غلطید

مادری بوسه بدختر میداد

کاش این درد به دل میگنجید

من کجا بوسهٔ مادر دیدم

اشک بود آنکه ز رویم بوسید

خرم آن طفل که بودش مادر

روشن آن دیده که رویش میدید

مادرم گوهر من بود ز دهر

زاغ گیتی، گهرم را دزدید

توشه پژمردگی

لاله‌ای با نرگس پژمرده گفت

بین که ما رخساره چون افروختیم

گفت ما نیز آن متاع بی بدل

شب خریدیم و سحر بفروختیم

آسمان، روزی بیاموزد ترا

نکته‌هائی را که ما آموختیم

خرمی کردیم وقت خرمی

چون زمان سوختن شد سوختیم

تا سفر کردیم بر ملک وجود

توشهٔ پژمردگی اندوختیم

درزی ایام زان ره میشکافت

آنچه را زین راه، ما میدوختیم

توانا و ناتوان

در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنی

کای هرزه‌گرد بی سر و بی پا چه می‌کنی

ما میرویم تا که بدوزیم پاره‌ای

هر جا که میرسیم، تو با ما چه می‌کنی

خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم

بنگر بروز تجربه تنها چه می‌کنی

هر پارگی بهمت من میشود درست

پنهان چنین حکایت پیدا چه می‌کنی

در راه خویشتن، اثر پای ما ببین

ما را ز خط خویش، مجزا چه می‌کنی

تو پای بند ظاهر کار خودی و بس

پرسندت ار ز مقصد و معنی، چه میکنی

گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم

چون روز روشن است که فردا چه می‌کنی

جائی که هست سوزن و آماده نیست نخ

با این گزاف و لاف، در آنجا چه میکنی

خود بین چنان شدی که ندیدی مرا بچشم

پیش هزار دیدهٔ بینا چه می‌کنی

پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان

بی اتحاد من، تو توانا چه می‌کنی

تاراج روزگار

نهال تازه رسی گفت با درختی خشک

که از چه روی، ترا هیچ برگ و باری نیست

چرا بدین صفت از آفتاب سوخته‌ای

مگر بطرف چمن، آب و آبیاری نیست

شکوفه‌های من از روشنی چو خورشیدند

ببرگ و شاخهٔ من، ذرهٔ غباری نیست

چرا ندوخت قبای تو، درزی نوروز

چرا بگوش تو، از ژاله گوشواری نیست

شدی خمیده و بی برگ و بار و دم نزدی

بزیر بار جفا، چون تو بردباری نیست

مرا صنوبر و شمشاد و گل شدند ندیم

ترا چه شد که رفیقی و دوستاری نیست

جواب داد که یاران، رفیق نیم رهند

بروز حادثه، غیر از شکیب، یاری نیست

تو قدر خرمی نوبهار عمر بدان

خزان گلشن ما را دگر بهاری نیست

از ان بسوختن ما دلت نمیسوزد

کازین سموم، هنوزت بجان شراری نیست

شکستگی و درستی تفاوتی نکند

من و ترا چون درین بوستان قراری نیست

ز من بطرف چمن سالها شکوفه شکفت

ز دهر، دیگرم امسال انتظاری نیست

بسی به کارگه چرخ پیر بردم رنج

گه شکستگی آگه شدم که کاری نیست

تو نیز همچون من آخر شکسته خواهی شد

حصاریان قضا را ره فراری نیست

گهی گران بفروشندمان و گه ارزان

به نرخ سود گر دهر، اعتباری نیست

هر آن قماش کزین کارگه برون آید

تام نقش فریب است، پود و تاری نیست

هر آنچه میکند ایام میکند با ما

بدست هیچکس ایدوست اختیاری نیست

بروزگار جوانی، خوش است کوشیدن

چرا که خوشتر ازین، وقت و روزگاری نیست

کدام غنچه که خونش بدل نمی‌جوشد

کدام گل که گرفتار طعن خاری نیست

کدام شاخته که دست حوادثش نشکست

کدام باغ که یکروز شوره‌زاری نیست

کدام قصر دل افروز و پایهٔ محکم

که پیش باد قضا خاک رهگذاری نیست

اگر سفینهٔ ما، ساحل نجات ندید

عجب مدار، که این بحر را کناری نیست

پیوند نور

بدامان گلستانی شبانگاه

چنین میکرد بلبل راز با ماه

که ای امید بخش دوستداران

فروغ محفل شب زنده‌داران

ز پاکیت، آسمان را فر و پاکی

ز انوارت، زمین را تابناکی

شبی کز چهره، برقع برگشائی

برخسار گل افتد روشنائی

مرا خوشتر نباشد زان دمی چند

که بر گلبرگ، بینم شبنمی چند

مبارک با تو، هر جا نوبهاریست

مصفا از تو، هر جا کشتزاری است

نکوئی کن چو در بالا نشستی

نزیبد نیکوان را خودپرستی

تو نوری، نور با ظلمت نخوابد

طبیب از دردمندان رخ نتابد

بکان اندر، تو بخشی لعل را فام

تجلی از تو گیرد باده در جام

فروغ افکن بهر کوتاه بامی

که هر بامی نشانی شد ز نامی

چراغ پیرزن بس زود میرد

خوشست ار کلبه‌اش نور از تو گیرد

بدین پاکیزگی و نیک رائی

گهی پیدا و گه پنهان چرائی

مرو در حصن تاریکی دگر بار

دل صاحبدلان را تیره مگذار

نشاید رهنمون را چاه کندن

زمانی سایه، گه پرتو فکندن

بدین گردنفرازی، بندگی چیست

سیه کاری چه و تابندگی چیست

بگفتا دیدهٔ ما را برد خواب

به پیش جلوهٔ مهر جهانتاب

نه از خویش اینچنین رخشان و پاکم

ز تاب چهرهٔ خور تابناکم

هر آن نوری که بینی در من، اوراست

من اینجا خوشه چینم، خرمن اوراست

نه تنها چهرهٔ تاریکم افروخت

هنرها و تجلیهایم آموخت

جهان افروزی از اخگر نیاید

بزرگی خردسالان را نشاید

درین بازار هم چون و چرائیست

مرا نیز ار بپرسی رهنمائی است

چرا بالم که در بالا نشستم

چو از خود نیست هیچم، زیردستم

فروغ من بسی بیرنگ و تابست

کجا مهتاب همچون آفتابست

رخ افروزد چو مهر عالم آرای

همان بهتر که من خالی کنم جای

مرا آگاه زین آئین نکردند

فراتر زین رهم تلقین نکردند

ز خط خویش گر بیرون نهم گام

براندازندم از بالای این بام

من از نور دگر گشتم منور

سحرگه بر تو بگشایند آن د

چو با نور و صفا کردیم پیوند

نمی‌پرسیم این چونست و آن چند

درین درگه، بلند او شد که افتاد

کسی استاد شد کاو داشت استاد

اگر کار آگهی آگه ز کاریست

هم از شاگردی آموزگاریست

چه خوانی بندگی را بی نیازی

چه نامی عجز را گردنفرازی

درین شطرنج، فرزین دیگری بود

کجا مانند زر باشد زراندود

بباید زین مجازی جلوه رستن

سوی نور حقیقت رخت بستن

گهی پیدا شویم و گاه پنهان

چنین بودست حکم چرخ گردان

هزاران نکته اندر دل نهفتیم

یکی بود از هزار، اینها که گفتیم

ز آغاز، انده انجام داریم

زمانه وام ده، ما وامداریم

توانگر چون شویم از وام ایام

چو فردا باز خواهد خواست این وام

بر آن قوم آگهان، پروین، بخندند

که بس بی مایه، اما خودپسندند