-
ای شور، ای قدیم
سهشنبه 22 دی 1394 21:24
صبح شوری ابعاد عید ذایقه را سایه کرد . عکس من افتاد در مساحت تقویم: در خم آن کودکانه های مورب، روی سرازیری فراغت یک عید داد زدم: به ، چه هوایی ! در ریه هایم وضوح بال تمام پرنده های جهان بود. آن روز آب ، چه تر بود! باد به شکل لجاجت متواری بود. من همه مشق های هندسی ام را روی زمین چیده بودم. آن روز چند مثلث در آب غرق...
-
اکنون هبوط رنگ
سهشنبه 22 دی 1394 21:22
سال میان دو پلک را ثانیه هایی شبیه راز تولد بدرقه کردند. کم کم ، در ارتفاع خیس ملاقات صومعه نور ساخته می شد. حادثه از جنس ترس بود. ترس وارد ترکیب سنگ ها می شد. حنجره ای در ضخامت خنک باد غربت یک دوست را زمزمه می کرد. از سر باران تا ته پاییز تجربه های کبوترانه روان بود. باران وقتی که ایستاد منظره اوراق بود. وسعت مرطوب...
-
وهم
سهشنبه 22 دی 1394 21:20
جهان ، آلوده خواب است. فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ، هر بانگ چنان که من به روی خویش در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست و دیوارش فرو می خواندم در گوش: میان این همه انگار چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست! شب از وحشت گرانبار است. جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار: چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست در این خلوت که...
-
در گلستانه
جمعه 11 دی 1394 02:25
دشتهایی چه فراخ! کوههایی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی میآمد! من در این آبادی، پی چیزی میگشتم: پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی. پشت تبریزیها غفلت پاکی بود، که صدایم میزد. پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم: چه کسی با من، حرف میزند؟ سوسماری لغزید. راه افتادم. یونجهزاری سر راه. بعد جالیز خیار،...
-
از سبز به سبز
پنجشنبه 10 دی 1394 02:24
من در این تاریکی فکر یک بره روشن هستم که بیاید علف خستگیام را بچرد. من در این تاریکی امتداد تر بازوهایم را زیر بارانی میبینم که دعاهای نخستین بشر را تر کرد. من در این تاریکی درگشودم به چمنهای قدیم، به طلاییهایی، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم. من در این تاریکی ریشهها را دیدم و برای بته نورس مرگ، آب را معنی کردم.
-
نقش - سهراب سپهری
سهشنبه 3 آذر 1394 00:22
در شبی تاریک که صدایی با صدایی در نمی آمیخت و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک ، یک نفر از صخره های کوه بالا رفت و به ناخن های خون آلود روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر. شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید. از میان برده است طوفان نقش هایی را که بجا ماند از کف پایش. گر نشان از هر...
-
مرگ رنگ - سهراب سپهری
دوشنبه 2 آذر 1394 00:18
رنگی کنار شب بی حرف مرده است. مرغی سیاه آمده از راههای دور می خواند از بلندی بام شب شکست. سرمست فتح آمده از راه این مرغ غم پرست. در این شکست رنگ از هم گسسته رشته هر آهنگ. تنها صدای مرغک بی باک گوش سکوت ساده می آراید با گوشوار پژواک. مرغ سیاه آمده از راههای دور بنشسته روی بام بلند شب شکست چون سنگ ، بی تکان. لغزانده چشم...
-
مرغ معما - سهراب سپهری
یکشنبه 1 آذر 1394 00:16
دیر زمانی است روی شاخه این بید مرغی بنشسته کو به رنگ معماست نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی چون من در این دیار، تنها، تنهاست گرچه درونش همیشه پر زهیاهوست، مانده بر این پرده لیک صورت خاموش روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف، بام و در این سرای میرود از هوش. راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا، قالب خاموش او صدایی گویاست. میگذرد...
-
غمی غمناک - سهراب سپهری
شنبه 30 آبان 1394 00:15
شب سردی است ، و من افسرده. راه دوری است ، و پایی خسته. تیرگی هست و چراغی مرده. می کنم ، تنها، از جاده عبور: دور ماندند ز من آدم ها. سایه ای از سر دیوار گذشت ، غمی افزود مرا بر غم ها. فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی. نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر ، سحر نزدیک است: هردم این بانگ...
-
سپیده - سهراب سپهری
جمعه 29 آبان 1394 00:14
در دور دست قویی پریده بی گاه از خواب شوید غبار نیل ز بال و پر سپید لبهای جویبار لبریز موج زمزمه در بستر سپید در هم دویده سایه و روشن. لغزان میان خرمن دوده شبتاب میفروزد در آذر سپید همپای رقص نازک نیزار مرداب میگشاید چشم تر سپید. خطی ز نور روی سیاهی است: گویی بر آبنوس درخشد رز سپید دیوار سایهها شده ویران دست نگاه...
-
سرگذشت - سهراب سپهری
پنجشنبه 28 آبان 1394 00:13
می خروشد دریا. هیچکس نیست به ساحل دریا. لکه ای نیست به دریا تاریک که شود قایق اگر آید نزدیک. مانده بر ساحل قایقی ریخته شب بر سر او ، پیکرش را ز رهی نا روشن برده در تلخی ادراک فرو. هیچکس نیست که آید از راه و به آب افکندش. و دیر وقت که هر کوهه آب حرف با گوش نهان می زندش، موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما قصه یک...
-
سرود زهر - سهراب سپهری
چهارشنبه 27 آبان 1394 00:12
می مکم پستان شب را وز پی رنگی به افسون تن نیالوده چشم پر خاکسترش را با نگاه خویش می کاوم. از پی نابودی ام ، دیری است زهر میریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم تا کند آلوده با آن شیر پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم، می کند رفتار با من نرم. لیک چه غافل! نقشه های او چه بی حاصل! نبض من هر لحظه می خندد به پندارش....
-
سراب - سهراب سپهری
سهشنبه 26 آبان 1394 00:11
آفتاب است و، بیابان چه فراخ! نیست در آن نه گیاه و نه درخت. غیر آوای غرابان، دیگر بسته هر بانگی از این وادی رخت. در پس پردهٔی از گرد و غبار نقطهٔی لرزد از دور سیاه: چشم اگر پیش رود، میبیند آدمی هست که میپوید راه. تنش از خستگی افتاده ز کار. بر سر و رویش بنشسته غبار. شده از تشنگیاش خشک گلو. پای عریانش مجروح ز خار. هر...
-
روشن شب - سهراب سپهری
دوشنبه 25 آبان 1394 00:10
روشن است آتش درون شب وز پس دودش طرحی از ویرانه های دور. گر به گوش آید صدایی خشک: استخوان مرده می لغزد درون گور. دیرگاهی ماند اجاقم سرد و چراغم بی نصیب از نور. خواب دربان را به راهی برد. بی صدا آمد کسی از در، در سیاهی آتشی افروخت . بی خبر اما که نگاهی در تماشا سوخت. گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب، لیک می بینم...
-
رو به غروب
یکشنبه 24 آبان 1394 00:08
ریخته سرخ غروب جابجا بر سر سنگ. کوه خاموش است. می خروشد رود. مانده در دامن دشت خرمنی رنگ کبود. سایه آمیخته با سایه. سنگ با سنگ گرفته پیوند. روز فرسوده به ره می گذرد. جلوه گر آمده در چشمانش نقش اندوه پی یک لبخند. جغد بر کنگره ها می خواند. لاشخورها، سنگین، از هوا، تک تک ، آیند فرود: لاشه ای مانده به دشت کنده منقار ز جا...
-
دیوار - سهراب سپهری
شنبه 23 آبان 1394 00:07
زخم شب می شد کبود. در بیابانی که من بودم نه پر مرغی هوای صاف را می سود نه صدای پای من همچون دگر شب ها ضربه ای بر ضربه می افزود. تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا برجای، با خود آوردم ز راهی دور سنگ های سخت و سنگین را برهنه ای. ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست و ببندد راه را بر...
-
دود میخیزد - سهراب سپهری
جمعه 22 آبان 1394 00:06
دود می خیزد ز خلوتگاه من. کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن. کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر. خویش را از ساحل افکندم در آب، لیک از ژرفای دریا بی خبر. بر تن دیوارها طرح شکست. کس دگر رنگی در این سامان ندید. چشم میدوزد خیال روز و شب از درون دل به تصویر...
-
دنگ... - سهراب سپهری
پنجشنبه 21 آبان 1394 00:05
دنگ...، دنگ .... ساعت گیج زمان در شب عمر می زند پی در پی زنگ. زهر این فکر که این دم گذر است می شود نقش به دیوار رگ هستی من. لحظه ام پر شده از لذت یا به زنگار غمی آلوده است. لیک چون باید این دم گذرد، پس اگر می گریم گریه ام بی ثمر است. و اگر می خندم خنده ام بیهوده است. دنگ...، دنگ .... لحظه ها می گذرد. آنچه بگذشت ، نمی...
-
دلسرد - سهراب سپهری
چهارشنبه 20 آبان 1394 00:04
قصه ام دیگر زنگار گرفت: با نفس های شبم پیوندی است. پرتویی لغزد اگر بر لب او، گویدم دل : هوس لبخندی است. خیره چشمانش با من گوید: کو چراغی که فروزد دل ما؟ هر که افسرد به جان ، با من گفت: آتشی کو که بسوزد دل ما؟ خشت می افتد از این دیوار. رنج بیهوده نگهبانش برد. دست باید نرود سوی کلنگ، سیل اگر آمد آسانش برد. باد نمناک...
-
دریا و مرد - سهراب سپهری
سهشنبه 19 آبان 1394 00:03
تنها ، و روی ساحل، مردی به راه می گذرد. نزدیک پای او دریا، همه صدا. شب، گیج در تلاطم امواج. باد هراس پیکر رو می کند به ساحل و در چشم های مرد نقش خاطر را پر رنگ می کند. انگار هی میزند که :مرد! کجا می روی ، کجا؟ و مرد می رود به ره خویش. و باد سرگران هی میزند دوباره: کجا می روی ؟ و مرد می رود. و باد همچنان... امواج ، بی...
-
دره خاموش - سهراب سپهری
دوشنبه 18 آبان 1394 00:02
کوت ، بند گسسته است. کنار دره، درخت شکوه پیکر بیدی. در آسمان شفق رنگ عبور ابر سپیدی. نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش. نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین. کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر. ز خوف دره خاموش نهفته جنبش پیکر. به راه می نگرد سرد، خشک ، تلخ، غمین. چو مار روی تن کوه می خزد راهی ، به راه، رهگذری. خیال دره و تنهایی...
-
در قیر شب - سهراب سپهری
یکشنبه 17 آبان 1394 00:01
دیرگاهی است که در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است بانگی از دور مرا میخواند لیک پاهایم در قیر شب است رخنهای نیست در این تاریکی در و دیوار به هم پیوسته سایهای لغزد اگر روی زمین نقش وهمی است ز بندی رسته نفس آدمها سر بسر افسرده است روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا هر نشاطی مرده است دست جادویی شب در به روی من و...
-
خراب - سهراب سپهری
شنبه 16 آبان 1394 23:59
فرسود پای خود را چشمم به راه دور تا حرف من پذیرد آخر که :زندگی رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود. دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود، پایان شام شکوه ام. صبح عتاب بود. چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست: این خانه را تمامی پی روی آب بود. پایم خلیده خار بیابان . جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه. لیکن کسی ، ز راه مددکاری، دستم...
-
جان گرفته - سهراب سپهری
جمعه 15 آبان 1394 23:58
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب: مرده ای را جان به رگ ها ریخت، پا شد از جا در میان سایه و روشن، بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده و به خاک روزهای رفته بسپرده؟ لیک پندار تو بیهوده است: پیکر من مرگ را از خویش می راند. سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است. من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم. شادی ات را با عذاب...
-
با مرغ پنهان -سهراب سپهری
پنجشنبه 14 آبان 1394 23:56
حرف ها دارم با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم و زمان را با صدایت می گشایی ! چه ترا دردی است کز نهان خلوت خود می زنی آوا و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟ در کجا هستی نهان ای مرغ ! زیر تور سبزه های تر یا درون شاخه های شوق ؟ می پری از روی چشم سبز یک مرداب یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟ هر کجا هستی ، بگو...
-
گل کاشی - سهراب سپهری
چهارشنبه 13 آبان 1394 23:54
باران نور که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت روی دیوار کاشی گلی را می شست. مار سیاه ساقه این گل در رقص نرم و لطیفی زنده بود. گفتی جوهر سوزان رقص در گلوی این مار سیه چکیده بود. گل کاشی زنده بود در دنیایی راز دار، دنیای به ته نرسیدنی آبی. هنگام کودکی در انحنای سقف ایوان ها، درون شیشه های رنگی پنجره ها، میان لک های...
-
نایاب - سهراب سپهری
چهارشنبه 13 آبان 1394 00:21
شب ایستاده است. خیره نگاه او بر چهارچوب پنجره من. سر تا به پای پرسش، اما اندیشناک مانده و خاموش: شاید از هیچ سو جواب نیاید. دیری است مانده یک جسد سرد در خلوت کبود اتاقم. هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است ، گویی که قطعه ، قطعه دیگر را از خویش رانده است. از یاد رفته در تن او وحدت. بر چهرهاش که حیرت ماسیده روی آن سه حفره...
-
پرده - سهراب سپهری
سهشنبه 12 آبان 1394 23:54
پنجره ام به تهی باز شد و من ویران شدم. پرده نفس می کشید دیوار قیر اندود! از میان برخیز. پایان تلخ صداهای هوش ربا! فرو ریز. لذت خواب می فشارد. فراموشی می بارد. پرده نفس می کشد: شکوفه خوابم می پژمرد. تا دوزخ ها بشکافند، تا سایه ها بی پایان شوند، تا نگاهم رها گردد، درهم شکن بی جنبشی ات را و از مرز هستی من بگذر سیاه سرد...
-
پاداش- سهراب سپهری
پنجشنبه 30 مهر 1394 00:43
گیاه تلخ افسونی ! شوکران بنفش خورشید را در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم و در آیینه نفس کشنده سراب تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم. در چشمانم چه تابش ها که نریخت! و در رگ هایم چه عطش ها که نشکفت! آمدم تا ترا بویم، و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی به پاس این همه راهی که آمدم. غبار نیلی شب ها را هم می گرفت و...
-
یادبود - سهراب سپهری
چهارشنبه 29 مهر 1394 00:42
سایه دراز لنگر ساعت روی بیابان بیپایان در نوسان بود: میآمد، میرفت. میآمد، میرفت. و من روی شنهای روشن بیابان تصویر خواب کوتاهم را میکشیدم، خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود و در هوایش زندگیام آب شد. خوابی که چون پایان یافت من به پایان خودم رسیدم. من تصویر خوابم را میکشیدم و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش...