اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 494 - غزلیات حافظ

ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی

هر جا که روی زود پشیمان به درآیی


هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش

آدم صفت از روضه رضوان به درآیی


شاید که به آبی فلکت دست نگیرد

گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی


جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح

باشد که چو خورشید درخشان به درآیی


چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت

کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی


در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد

وقت است که همچون مه تابان به درآیی


بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی

تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی


حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو

بازآید و از کلبه احزان به درآیی

غزل شماره 493 - غزلیات حافظ

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی


دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی


دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی


صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی


مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی


یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی


ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی


ای درد توام درمان در بستر ناکامی

و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی


در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی


فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی


زین دایره مینا خونین جگرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی


حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

غزل شماره 492 - غزلیات حافظ

سلامی چو بوی خوش آشنایی

بدان مردم دیده روشنایی


درودی چو نور دل پارسایان

بدان شمع خلوتگه پارسایی


نمی‌بینم از همدمان هیچ بر جای

دلم خون شد از غصه ساقی کجایی


ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا

فروشند مفتاح مشکل گشایی


عروس جهان گر چه در حد حسن است

ز حد می‌برد شیوه بی‌وفایی


دل خسته من گرش همتی هست

نخواهد ز سنگین دلان مومیایی


می صوفی افکن کجا می‌فروشند

که در تابم از دست زهد ریایی


رفیقان چنان عهد صحبت شکستند

که گویی نبوده‌ست خود آشنایی


مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع

بسی پادشایی کنم در گدایی


بیاموزمت کیمیای سعادت

ز همصحبت بد جدایی جدایی


مکن حافظ از جور دوران شکایت

چه دانی تو ای بنده کار خدایی

غزل شماره 491 - غزلیات حافظ

به چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی

خیال سبزخطی نقش بسته‌ام جایی


امید هست که منشور عشقبازی من

از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی


سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت

در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی


مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد

بیا ببین که که را می‌کند تماشایی


به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید

که می‌رویم به داغ بلندبالایی


زمام دل به کسی داده‌ام من درویش

که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی


در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند

عجب مدار سری اوفتاده در پایی


مرا که از رخ او ماه در شبستان است

کجا بود به فروغ ستاره پروایی


فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب

که حیف باشد از او غیر او تمنایی


درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار

اگر سفینه حافظ رسد به دریایی

غزل شماره 490 - غزلیات حافظ

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی

خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی


دل که آیینه شاهیست غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی


کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی


نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج

نروند اهل نظر از پی نابینایی


شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان

ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی


جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر

در کنارم بنشانند سهی بالایی


کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست

گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی


سخن غیر مگو با من معشوقه پرست

کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی


این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت

بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی


گر مسلمانی از این است که حافظ دارد

آه اگر از پی امروز بود فردایی