اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 333 - غزلیات حافظ

نماز شام غریبان چو گریه آغازم

به مویه‌های غریبانه قصه پردازم


به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار

که از جهان ره و رسم سفر براندازم


من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب

مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم


خدای را مددی ای رفیق ره تا من

به کوی میکده دیگر علم برافرازم


خرد ز پیری من کی حساب برگیرد

که باز با صنمی طفل عشق می‌بازم


بجز صبا و شمالم نمی‌شناسد کس

عزیز من که بجز باد نیست دمسازم


هوای منزل یار آب زندگانی ماست

صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم


سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی

شکایت از که کنم خانگیست غمازم


ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می‌گفت

غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم

غزل شماره 324 - غزلیات حافظ

گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم

همچنان چشم گشاد از کرمش می‌دارم


به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام

خون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم


پرده مطربم از دست برون خواهد برد

آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم


پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب

تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم


منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن

از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم


دیده بخت به افسانه او شد در خواب

کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم


چون تو را در گذر ای یار نمی‌یارم دید

با که گویم که بگوید سخنی با یارم


دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ریا

بجز از خاک درش با که بود بازارم

غزل شماره 321 - غزلیات حافظ

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم

ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم

اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم

قسمت حوالتم به خرابات می‌کند
هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم

آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم

در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم

از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید
ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم

من پیر سال و ماه نیم یار بی‌وفاست
بر من چو عمر می‌گذرد پیر از آن شدم

دوشم نوید داد عنایت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم

غزل شماره 315 - غزلیات حافظ

به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق
که در هوای رخت چون به مهر پیوستم

بیار باده که عمریست تا من از سر امن
به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم

اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم

بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم

غزل شماره 313 - غزلیات حافظ

بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم

مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم


زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست

بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم


هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت

تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم


عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم

کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم


می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار

این موهبت رسید ز میراث فطرتم


من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش

در عشق دیدن تو هواخواه غربتم


دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف

ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم


دورم به صورت از در دولتسرای تو

لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم


حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان

در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم