اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

قاصدک - مهدی اخوان ثالث

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
اما خوش خبر باشی ، اما ،
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
ا توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

خفتگان - مهدی اخوان ثالث

خفتگان نقش قالی ، دوش با من خلوتی کردند

رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور

و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور

با من و دردی کهن ، تجدید عهد صحبتی کردند

من به رنگ رفته شان ، وز تار و پود مرده شان بیمار

و نقوش در هم و افسرده شان ، غمبار

خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم

دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند

من نمی گفتم کجا یند آن همه بافنده ی رنجور

روز را با چند پاس از شب به خلط سینه ای

در مزبل افتاده بنام سکه ای مزدور

یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گله ی خوش چرا

در دشت و در دامن

یا کجا گلها و ریحانهای رنگ افکن

من نمی رفتم به راه دور

به همین نزدیکها اندیشه می کردم

همین شش سال و اندی پیش

که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می هشت

گام خویش

یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خاک و خاموشی

پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی

لاجرم زی شهر بند رازهای تیره ی هستی

شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم

دیدم ایشان نیز

سوی من گفتی نگاه عبرتی کردند

گفتم : ای گلها و ریحانهای روی ات برمزار او

ای بی آزرمان زیبا رو

ای دهانهای مکنده ی هستی بی اعتبار او

رنگ و نیرنگ شما ایا کدامین رنگسازی را بکار اید

بیندش چشم و پسندد دل

چون به سیر مرغزاری ، بوده روزی گورزار ، اید ؟

خواندم این پیغام و خندیدم

و ، به دل ، ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم

خفتگان نقش قالی همنوا با من

می شنیدم کز خدا هم غیبتی کردند 

جراحت - مهدی اخوان ثالث

دیگر اکنون دیری و دوری ست

کاین پریشان مرد

این پریشان پریشانگرد

در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است

سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن

جمله تن ، چون در دریا ، چشم

پای تا سر ، چون صدف ، گوش است

لیک در ژرفای خاموشی

ناگهان بی ختیار از خویش می پرسد

کان چه حالی بود ؟

آنچه می دیدیم و می دیدند

بود خوابی ، یا خیالی بود ؟

خامش ، ای آواز خوان ! خامش

در کدامین پرده می گویی ؟

وز کدامین شور یا بیداد ؟

با کدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی

این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد ؟

چرکمرده صخره ای در سینه دارد او

که نشوید همت هیچ ابر و بارانش

پهنه ور دریای او خشکید

کی کند سیراب جود جویبارانش ؟

با بهشتی مرده در دل ،کو سر سیر بهارانش ؟

خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند

عقده اش پیر است و پارینه

لیک دردش درد زخم تازه را ماند

گرچه دیگر دوری و دیری ست

که زبانش را ز دندانهاش

عاجگون ستوار زنجیری ست

لیکن از اقصای تاریک سکوتش ، تلخ

بی که خواهد ، یا که بتواند نخواهد ، گاه

ناگهان از خویشتن پرسد

راستی را آن چه حالی بود ؟

دوش یا دی ، پار یا پیرار

چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟

راست بود آن رستم دستان

یا که سایه ی دوک زالی بود ؟

ساعت بزرگ - مهدی اخوان ثالث

ادمان نمانده کز چه روزگار

از کدام روز هفته ، در کدام فصل

ساعت بزرگ

مانده بود یادگار

لیک همچو داستان دوش و دی

مانده یادمان که ساعت بزرگ

در میان باغ شهر پر غرور

بر سر ستونی آهنین نهاده بود

در تمام روز و شب

تیک و تاک او به گوش می رسید

صفحه ی مسدسش

رو به چارسو گشاده بود

با شکفته چهره ای

زیر گونه گون نثار فصلها

ایستاده بود

گرچه گاهگاه

چهرش اندکی مکدر از غبار بود

لیکن از فرودتر مغاک شهر

وز فرازتر فراز

با همه کدورت غبار ، باز

از نگار و نقش روی او

آنچه باید آشکار بود

با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود

ساعت بزرگ

ساعت یگانه ای که راستگوی دهر بود

ساعتی که طرفه تیک و تاک او

ضرب نبض شهر بود

دنگ دنگ زنگ او بلند

بازویش دراز

همچو بازوان میترای دیرباز

دیرباز دور یاز

تا فرودتر فرود

تا فراز تر فراز

سالهای سال

گرم کار خویش بود

ما چه حرفها که می زدیم

او چه قصه ها که می سرود

ساعت بزرگ شهر ما

هان بگوی

کاروان لحظه ها

تا کجا رسیده است ؟

رهنورد خسته گام

با دیار آِنا رسیده است ؟

تیک و تاک - تیک و تاک

هر کرانه جاودان دوان

رهنورد چیره گام ما

با سرود کاروان روان

ساعت بزرگ شهر ما

هان بگوی

در کجاست آفتاب

اینک ، این دم ، این زمان؟

در کجا طلوع ؟

در کجا غروب ؟

در کجا سحرگهان

تاک و تیک - تیک و تاک

او بر آن بلند جای

ایستاده تابناک

هر زمان بر این زمین گرد گرد

مشرقی دگر کند پدید

آورد فروغ و فر پرشکوه

گسترد نوازش و نوید

یادمان نمانده کز چه روزگار

مانده بود یادگار

مانده یادمان ولی که سالهاست

در میان باغ پیر شهر روسپی

ساعت بزرگ ما شکسته است

زین مسافران گمشده

در شبان قطبی مهیب

دیگر اینک ، این زمان

کس نپرسد از کسی

در کجا غروب

در کجا سحرگهان 

گفت و گو - مهدی اخوان ثالث

 ...باری ، حکایتی ست

حتی شنیده ام

بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل

هر جا که مرز بوده و خط ،پاک شسته است

چندان که شهربند قرقها ، شکسته است

و همچنین شنیده ام آنجا

باران بال و پر

می بارد از هوا

دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست

کوته شده ست فاصله ی دست و آرزو

حتی نجیب بودن و ماندن ، محال نیست

بیدار راستین شده خواب فسانه ها

مرغ سعادتی که در افسانه می پرید

هر سو زند صلا

کای هر کئی بیا!

زنبیل خویش پر کن ، از آنچت آرزوست

و همچنین شنیده ام آنجا

چی ؟

لبخند می زنی ؟

من روستاییم ، نفسم پاک و راستین

باور نمی کنم که تو باور نمی کنی

آری ، حکایتی ست

شهری چنین که گفتی ، الحق که ایتی ست

اما

من خواب دیده ام

تو خواب دیده ای

او خواب دیده است

ما خواب دی ـ...

بس است