اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

از روی پلک شب

شب سرشاری بود.

رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت.

دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.

در بلندی‌ها، ما

دورها گم، سطح‌ها شسته، و نگاه از همه شب نازک‌تر.

دست‌هایت، ساقه سبز پیامی را می‌داد به من

و سفالینه‌ انس، با نفس‌هایت آهسته ترک می‌خورد

و تپش‌هامان می‌ریخت به سنگ.

از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ‌ها

و لعاب مهتاب، روی رفتارت.

تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک.

فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می‌پیوست.

سایه‌ها برمی‌گشت.

و هنوز، در سر راه نسیم.

پونه‌هایی که تکان می‌خورد.

جذبه‌هایی که به هم می‌خورد. 

آفتابی

صدای آب می آید ، مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟

لباس لحظه ها پاک است.

میان آفتاب هشتم دی ماه

طنین برف ، نخ های تماشا ، چکه های وقت.

طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.

چه می خواهیم؟

بخار فصل گرد واژه های ماست.

دهان گلخانه فکر است.

سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند.

ترا در قریه های دور مرغانی بهم تبریک می گویند.

چرا مردم نمی دانند

که لادن اتفاقی نیست ،

نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط

دیروز است؟

چرا مردم نمی دانند

که در گل های نا ممکن هوا سرد است؟

از آبها به بعد

روزی که

دانش لب آب زندگی می کرد،

انسان

در تنبلی لطیف یک مرتع

با فلسفه های لاجوردی خوش بود.

در سمت پرنده فکر می کرد.

با نبض درخت ، نبض او می زد.

مغلوب شرایط شقایق بود.

مفهوم درشت شط

در قعر کلام او تلاطم داشت.

انسان

در متن عناصر

می خوابید.

نزدیک طلوع ترس، بیدار

می شد.

اما گاهی

آواز غریب رشد

در مفصل ترد لذت

می پیچید.

زانوی عروج

خاکی می شد.

آن وقت

انگشت تکامل

در هندسه دقیق اندوه

تنها می ماند.

چشمان یک عبور

آسمان پر شد از خال پروانه های تماشا.

عکس گنجشک افتاد در آب رفاقت.

فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه.

باد می آمد از سمت زنبیل سبز کرامت.

شاخه مو به انگور

مبتلا بود.

کودک آمد

جیب هایش پر از شور چیدن.

(ای بهار جسارت !

امتداد تو در سایه کاج های تامل

پاک شد.)

کودک از پشت الفاظ

تا علف های نرم تمایل دوید،

رفت تا ماهیان همیشه.

روی پاشویه حوض

خون کودک پر از فلس تنهایی زندگی شد.

بعد ، خاری

پای او را خراشید.

سوزش چشم روی علف ها فنا شد.

(ای مصب سلامت !

شور تن در تو شیرین فرو می نشیند.)

جیک جیک پریروز گنجشک های حیاط

روی پیشانی فکر او ریخت .

جوی آبی که از پای شمشاد ها تا تخیل روان بود

جهل مطلوب تن را به همراه می برد.

کودک از سهم شاداب خود دور می شد.

زیر باران تعمیدی فصل

حرمت رشد

از سر شاخه های هلو روی پیراهنش ریخت.

در مسیر غم صورتی رنگ اشیا

ریگ های فراغت هنوز

برق می زد.

پشت تبخیر تدریجی موهبت ها

شکل پرپرچه ها محو می شد.

کودک از باطن حزن پرسید:

تا غروب عروسک چه اندازه راه است؟

هجرت بزرگی از شاخه، او را تکان داد.

پشت گل های دیگر

صورتش کوچ می کرد.

( صبحگاهی در آن روزهای تماشا

کوچ بازیچه ها را

زیر شمشادهای جنوبی شنیدم.

بعد، در زیر گرما

مشتم از کاهش حجم انگور پر شد.

بعد، بیماری آب در حوض های قدیمی

فکرهای مرا تا ملامت کشانید.

بعد ها، در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسید.

گرته دلپذیر تغافل

روی شن های محسوس خاوش می شد.

من

روبرو می شدم با عروج درخت ،

با شیوع پر یک کلاغ بهاره،

با افول وزغ در سجایای نا روشن آب ،

با صمیمیت گیج فواره حوض ،

با طلوع تر سطل از پشت ابهام یک چاه.)

کودک آمد میان هیاهوی ارقام.

(ای بهشت پریشانی پاک پیش از تناسب !

خیس حسرت ، پی رخت آن روزها می شتابم.)

کودک از پله های خطا رفت بالا.

ارتعاشی به سطح فراغت دوید.

وزن لبخندادراک کم شد. 

وقت لطیف شن

 

باران

اضلاع فراغت را می شست.

من با شن های

مرطوب عزیمت بازی می کردم

و خواب سفرهای منقش می دیدم.

من قاتی آزادی شن ها بودم.

من

دلتنگ

بودم.

در باغ

یک سفره مانوس

پهن

بود.

چیزی وسط سفره، شبیه

ادراک منور:

یک خوشه انگور

روی همه شایبه را پوشید.

تعمیر سکوت

گیجم کرد.

دیدم که درخت ، هست.

وقتی که درخت هست

پیداست که باید بود،

باید بود

و رد روایت را

تا متن سپید

دنبال کرد.

اما

ای یاس ملون!