اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

پیغام - مهدی اخوان ثالث

چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هر چه یاد و یادگارم بود
ریخته ست
چون درختی در زمستانم
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست ؟
دیگر ایا زخمه های هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز اینده
خواهدم این سوی و آن سو خست ؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن
برگ چونان صخره ی کری نلرزیدن
یاد رنج از دستهای منتظر بردن
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن
ای بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان  جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر
هرگز و هرگز
بربیابان غریب من
منگر و منگر
سایه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر ،خوشتر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمه ی سبزی بروید باز ، بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
تا درود دردناک اندهان ماند سرود من 

با همین دل و چشمهایم ، همیشه - مهدی اخوان ثالث

با همین چشم ، همین دل

دلم دید و چشمم می گوید

آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،هیچ چیز نیست

زیرا همه چیز زیباست ،زیاست ،زیباست

و هیچ چیز همه چیز نیست

و با همین دل ، همین چشم

چشمم دید ، دلم می گوید

آن قد که زشتی گوناگون است ،هیچ چیز نیست

زیرا همه چیز زشت است ، زشت است ، زشت است

و هیچ چیز همه چیز نیست

زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز

وهیچ ، هیچ ، هیچ ، اما

با همین چشم ها و دلم

همیشه من یک آرزو دارم

که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است

از همه کوچکتر

و با همین دلو چشمم

همیشه من یک آرزو دارم

که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است

از همه بزرگتر

شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک

و من همیشه یک آرزو دارم

با همین دل

و چشمهایم

همیشه


پیامی از آن سوی پایان - مهدی اخوان ثالث

اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است

بالهامان سوخته ست ، لبها خاموش

نه اشکی ، نه لبخندی ،و نه حتی یادی از لبها و چشمها

زیراک اینجا اقیانوسی ست که هر بدستی از سواحلش

مصب رودهای بی زمان بودن است

وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی

همه خبرها دروغ بود

و همه ایاتی که از پیامبران بی شمار شنیده بودم

بسان گامهای بدرقه کنندگان تابوت

از لب گور پیشتر آمدن نتوانستند

باری ازین گونه بود

فرجام همه گناهان و بیگناهی

نه پیشوازی بود و خوشامدی ،نه چون و چرا بود

و نه حتی بیداری پنداری که بپرسد : کیست ؟

زیرک اینجا سر دستان سکون است

در اقصی پرکنه های سکوت

سوت ، کور ، برهوت

حبابهای رنگین ، در خوابهای سنگین

چترهای پر طاووسی خویش برچیدند

و سیا سایه ی دودها ،در اوج وجودشان ،گویی نبودند

باغهای میوه و باغ گل های آتش رافراموش کردیم

دیگر از هر بیم و امید آسوده ایم

گویا هرگز نبودیم ،نبوده ایم

هر یک از ما ، در مهگون افسانه های بودن

هنگامی که می پنداشتیم هستیم

خدایی را ، گرچه به انکار

انگار

با خویشتن بدین سوی و آن سوی می کشیدیم

اما کنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست

زیرام خدایان ما

چون اشکهای بدرقه کنندگان

بر گورهامان خشکیدند و پیشتر نتوانستند آمد

ما در سایه ی آوار تخته سنگهای سکوت آرمیده ایم

گامهامان بی صداست

نه بامدادی ، نه غروبی

وینجا شبی ست که هیچ اختری در آن نمی درخشد

نه بادبان پلک چشمی، نه بیرق گیسویی

اینجا نسیم اگر بود بر چه می وزید ؟

نه سینه ی زورقی ، نه دست پارویی

اینجا امواج اگر بود ، با که در می آویخت ؟

چه آرام است این پهناور ، این دریا

دلهاتان روشن باد

سپاس شما را ، سپاس و دیگر سپاس

بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید

زیرا تری هیچ نگاهی بدین درون نمی تراود

خانه هاتان آباد

بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپرده ای مفرازید

زیرا که آفتاب و ابر شما را با ما کاری نیست

و های ، زنجره ها ! این زنجموره هاتان را بس کنید

اما سرودها و دعاهاتان این شبکورها

که روز همه روز ،و شب همه شب در این حوالی به طوافند

بسیار ناتوانتر از آنند که صخره های سکوت را بشکافند

و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند

به هیچ نذری و نثاری حاجت نیست

ادا شما را آن نان و حلواها

بادا شما را خوانها ، خرامها

ما را اگر دهانی و دندانی می بود ،در کار خنده می کردیم

بر اینها و آنهاتان

بر شمعها ، دعاها ،خوانهاتان

در آستانه ی گور خدا و شیطان ایستاده بودند

و هر یک هر آنچه به ما داده بودند

باز پس می گرفتند

آن رنگ و آهنگها، آرایه و پیرایه ها ، شعر و شکایتها

و دیگر آنچه ما را بود ،بر جا ماند

پروا و پروانه ی همسفری با ما نداشت

تنها ، تنهایی بزرگ ما

که نه خدا گرفت آن را ، نه شیطان

با ما چو خشم ما به درون آمد

کنون او

این تنهایی بزرگ

با ما شگفت گسترشی یافته

این است ماجرا

ما نوباوگان این عظمتیم

و راستی

آن اشکهای شور ،زاده ی این گریه های تلخ

وین ضجه های جگرخراش و درد آلودتان

برای ما چه می توانند کرد ؟

در عمق این ستونهای بلورین دلنمک

تندیس من های شما پیداست

دیگر به تنگ آمده ایم الحق

و سخت ازین مرثیه خوانیها بیزاریم

زیرا اگر تنها گریه کنید ، اگر با هم

اگر بسیار اگر کم

در پیچ و خم کوره راههای هر مرثیه تان

دیوی به نام نامی من کمین گرفته است

آه

آن نازنین که رفت

حقا چه ارجمند و گرامی بود

گویی فرشته بود نه آدم

در باغ آسمان و زمین ، ما گیاه و او

گل بود ، ماه بود

با من چه مهربان و چه دلجو ، چه جان نثار

او رفت ، خفت ، حیف

او بهترین ،عزیزترین دوستان من

جان من و عزیزتر از جان من

بس است

بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی

ما ، از شما چه پنهان ،دیگر

از هیچ کس سپاسگزار نخواهیم بود

نه نیز خشمگین و نه دلگیر

دیگر به سر رسیده قصه ی ما ،مثل غصه مان

این اشکهاتان را

بر من های بی کس مانده تان نثار کنید

من های بی پناه خود را مرثیت بخوانید

تندیسهای بلورین دلنمک

اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است

و آوار تخته سنگهای بزرگ تنهایی

مرگ ما را به سراپرده ی تاریک و یخ زده ی خویش برد

بهانه ها مهم نیست

اگر به کالبد بیماری ، چون ماری آهسته سوی ما خزید

و گر که رعدش رید و مثل برق فرود آمد

اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد

پیر بودیم یا جوان ،بهنگام بود یا ناگهان

هر چه بود ماجرا این بود

مرگ ، مرگ ، مرگ

ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند

دیگر بس است مرثیه ،دیگر بس است گریه و زاری

ما خسته ایم ، آخر

ما خوابمان می اید دیگر

ما را به حال خود بگذارید

اینجا سرای سرد سکوت است

ما موجهای خامش آرامشیم

با صخره های تیره ترین کوری و کری

پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را

بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک وپیامی اینجا نمی رسد

شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد

کاین جا نهمیوه ای نه گلی ، هیچ هیچ هیچ

تا پر کنید هر چه توانید و می توان

زنبیلهای نوبت خود را

از هر گل و گیاه و میوه که می خواهید

یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید

و شاخه های عمرتان را ستاره باران کنید

وداع - مهدی اخوان ثالث

سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد
با شب خلوت به خانه می روم
گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان می دوند
خلوت شب آنها را دنبال می کند
و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید
من او را به جای همه بر می گزینم
و او می داند که من راست می گویم
او همه را به جای من بر می گزیند
و من می دانم که همه دروغ می گویند
چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل
بر گزیننده ی دروغها
صدای گامهای سکوت را می شنوم
خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند
سکوت گریه کرد دیشب
سکوت به خانه ام آمد
سکوت سرزنشم داد
و سکوت ساکت ماند سرانجام
چشمانم را اشک پر کرده است 

چه آرزو ها - مهدی اخوان ثالث

درآمد
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
چها که می بینم و باور ندارم
چها ،چها ، چها ، که می بینم و باور ندارم
مویه
حذر نجویم از هر چه مرا برسر اید
گو در اید ، در اید
که بگذر ندارد و من هم که بگذر ندارم
برگشت به فرود
اگرچه باور ندارم که یاور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
مخالف
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
نه خوابم که سیر ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم
خبر نداریم
خوشا کزین بستر دیگر ، سر بر نداریم
برگشت
در این غم ، چون شمع ماتم
عجب که از گریه آبم نبرده باز
چها چها چها که می بینم و باور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم