اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

قولی در ابوعطا - مهدی اخوان ثالث

کرشمه ی درآمد
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
زمام حسرت به دست دریغا سپرده ام من
همه بودها دگرگون شد
سواحل آشنایی
در ابرهای بی سخاوت پنهان گشت
جزیره های طلایی
در آب تیره مدفون شد
برگشت
افق تا افق آب است
کران تا کران دریا
حجاز 1
ببر ای گهواره ی سرد ! ای موج
مرا به هر کجا که خواهی
دگر چه بیم و دگر چه پروا چه بیم و پروا ؟
که برگهای شمیم هستیم را ، با نسیم صحرا سپرده ام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
برگشت
کران تا کران آب است
افق تا افق دریا
حجاز2
چه پروا ، ای دریا
خروش چندان که خواهی برآور از دل
نخواهد گشودن ز خواب چشم این کودک
چه بیم ای گهواره جنبان دریا گم کرده ساحل ؟
که دیری ست دیری ، تا کلید گنجینه های قصر خوابم را
به جادوی لالا سپرده ام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
گبری
گنه نکرده بادافره کشیدن
خدا داند که این درد کمی نیست
بمیر ای خشک لب ! در تشنه کامی
که این ابر سترون را نمی نیست
خوشا بی دردی و شوریده رنگی
که گویا خوشتر از آن عالمی نیست
برگشت
افق تا افق آب است
کران تا کران دریا
نه ماهیم من ، از شنا چه حاصل ؟
که نیست ساحل ساحل که نیست ساحل
دگر بازوانم خسته ست
مرا چه بیم و ترا چه پروا ای دل
که دانی که دانی
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
زمام حسرت به دست ددریغا سپرده ام من 

آخر شاهنامه - مهدی اخوان ثالث

این شکسته چنگ بی قانون

رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر

گاه گویی خواب می بیند

خویش را در بارگاه پر فروغ مهر

طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت

یا پریزادی چمان سرمست

در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند

روشنی های دروغینی

کاروان شعله های مرده در مرداب

بر جبین قدسی محراب می بیند

یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را

می سراید شاد

قصه ی غمگین غربت را

هان ، کجاست

پایتخت این کج آیین قرن دیوانه ؟

با شبان روشنش چون روز

روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه

با قلاع سهمگین سخت و ستوارش

 با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،سرد و بیگانه

هان ، کجاست ؟

پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب

قرن شکلک چهر

بر گذشته از مدارماه

لیک بس دور از قرار مهر

قرن خون آشام

قرن وحشتناک تر پیغام

کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی

چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند

هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی

سخت می کوبند

پاک می روبند

هان ، کجاست ؟

پایتخت این بی آزرم و بی ایین قرن

کاندران بی گونه ای مهلت

هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است

همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده

عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است

پایتخت اینچنین قرنی

بر کدامین بی نشان قله ست

در کدامین سو ؟

دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد

بر چکاد پاسگاه خویش ،دل بیدار و سر هشیار

هیچشان جادویی اختر

هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد

بر به کشتی های خشم بادبان از خون

ماه ، برای فتح سوی پایتخت قرن می اییم

تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را

با چکاچک مهیب تیغ هامان ، تیز

غرش زهره دران کوسهامان ، سهم

پرش خارا شکاف تیرهامان ،تند

نیک بگشاییم

شیشه های عمر دیوان را

ز طلسم قلعه ی پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان

خلد برباییم

بر زمین کوبیم

ور زمین گهواره ی فرسوده ی آفاق

دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد

تا که سنگ از ما نهان دارد

چهره اش را ژرف بخشاییم

ما

فاتحان قلعه های فخ تاریخیم

شاهدان شهرهای شوکت هر قرن

ما

یادگار عصمت غمگین اعصاریم

ما

راویان صه های شاد و شیرینیم

قصه های آسمان پک

نور جاری ، آب

سرد تاری ،خک

قصه های خوشترین پیغام

از زلال جویبار روشن ایام

قصه های بیشه ی انبوه ، پشتش کوه ، پایش نهر

قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر

ما

کاروان ساغر و چنگیم

 زن لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان ، دگیمان شعر و افسانه

ساقیان مست مستانه

هان ، کجاست

پایتخت قرن ؟

ما برای فتح می اییم

تا که هیچستانش بگشاییم

این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش

نغمه پرداز حریم خلوت پندار

جاودان پوشیده از اسرار

چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش

ای پریشانگوی مسکین ! پرده دیگر کن

پوردستان جان ز چاه نابرادر نخواهد برد

مرد ، مرد ، او مرد

داستان پور فرخزاد را سر کن

آن که گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می اید

نالد و موید

موید و گوید

آه ، دیگر ما

فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم

بر به کشتیهای موج بادبان را از کف

دل به یاد بره های فرهی ، در دشت ایام تهی ، بسته

تیغهامان زنگخورده و کهنه و خسته

کوسهامان جاودان خاموش

تیرهامان بال بشکسته

ما

فاتحان شهرهای رفته بر بادیم

با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون اید از سینه

راویان قصه های رفته از یادیم

کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را

گویی از شاهی ست بیگانه

یا ز میری دودمانش منقرض گشته

گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی

همچو خواب همگنان غاز

چشم می مالیم و می گوییم : آنک ، طرفه قصر زرنگار

صبح شیرینکار

لیک بی مرگ است دقیانوس

وای ، وای ، افسوس 

بی دل - مهدی اخوان ثالث

آری ، تو آنکه دل طلبد آنی
اما
افسوس
دیری ست کان کبوتر خون آلود
جویای برج گمشده ی جادو
پرواز کرده ست 

غزل 3 - مهدی اخوان ثالث

ای تکیه گاه و پناه

زیباترین لحظه های

پرعصمت و پر شکوه

تنهایی و خلوت من

ای شط شیرین پرشوکت من

ای با تو من گشته بسیار

درکوچه های بزرگنجابت

ظاهر نه بن بست عابر فریبنده ی استجابت

در کوچه های سرور و غم راستینی که مان بود

در کوچه باغ گل سکت نازهایت

در کوچه باغ گل سرخ شرمم

در کوچه های نوازش

در کوچه های چه شبهای بسیار

تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن

در کوچه های مه آلود بس گفت و گو ها

بی هیچ از لذت خواب گفتن

در کوچه های نجیب غزلها که چشم تو می خواند

گهگاه اگر از سخن باز می ماند

افسون پک منش پیش می راند

ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پک

ای شط زیبای پر شوکت من

ای رفته تا دوردستان

آنجا بگو تا کدامین ستاره ست

روشنترین همنشین شب غربت تو ؟

ای همنشین قدیم شب غربت من

ای تکیه گاه و پناه

غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی ماندهاز نور

در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه

در کوچه های چه شبها که کنون همه کور

آنجا بگو تا کدامین ستاره ست

که شب فروز تو خورشید پاره ست ؟

طلوع - مهدی اخوان ثالث

پنچره باز است
و آسمان پیداست
گل به گل ابر سترون در زلال آبی روشن
رفته تا بام برین ، چون آبگینه پلکان ، پیداست
من نگاهم مثل نو پرواز گنجشک سحرخیزی
پله پله رفته بی روا به اوجی دور و زین پرواز
لذتم چون لذت مرد کبوترباز
پنجره باز است
و آسمان در چارچوب دیدگه پیدا
مثل دریا ژرف
آبهایش ناز و خواب مخمل آبی
رفته تا ژرفاش
پاره های ابر همچون پلکان برف
من نگاهم ماهی خونگرم و بی آرام این دریا
آنک آنک مرد همسایه
سینه اش سندان پتک دم به دم خمیازه و چشمانش خواب آلود
آمده چون بامداد دگر بر بام
می نوردد بام را با گامهای نرم و بی آوا
ایستد لختی کنار دودکش آرام
او در آن کوشد که گوشش تیز باشد ، چشمها بیدار
تا نیاید گریه غافلگیر و چالک از پس دیوار
پنجره باز است
آسمان پیداست ، بام رو به رو پیداست
اینک اینک مرد خواب از سر پریده ی چشم و دل هشیار
می گشاید خوابگاه کفتران را در
و آن پریزادان رنگارنگ و دست آموز
بر بی آذین بام پهناور
قور قو بقو رقو خوانان
با غرور و شادهواری دامن افشانان
می زنند اندر نشاط بامدادی پر
لیک زهر خواب وشین خسته شان کرده ست
برده شان از یاد ،پرواز بلند دوردستان را
کاهل و در کاهلی دلبسته شان کرده ست
مرد اینک می پراندشان
می فرستد شان به سوی آسمان پر شکوه پک
کاهلی گر خواند ایشان را به سوی خک
با درفش تیره پر هول چوبی لخت دستار سیه بر سر
می رماندشان و راندشان
تا دل از مهر زمین پست برگیرند
و آسمان . این گنبد بلور سقفش دور
زی چمنزاران سبز خویش خواندشان
پنجره باز است
و آسمان پیداست
چون یکی برج بلند جادویی ، دیوارش از اطلس
موجدار و روشن و آبی
پاره های ابر ، همچون غرفه های برج
و آن کبوترهای پران در فضای برج
مثل چشمک زن چراغی چند ،مهتابی
بر فراز کاهگل اندوده بام پهن
در کنار آغل خالی
تکیه داده مرد بر دیوار
ناشتا افروخته سیگار
غرفه در شیرین ترین لذات ، از دیدار این پرواز
ای خوش آن پرواز و این دیدار
گرد بام دوست می گردند
نرم نرمک اوج می گیرند ، افسونگر پریزادان
وه ، که من هم دیگر کنون لذتم ز آن مرد کمتر نیست
چه طوافی و چه پروازی
دور باد از حشمت معصومشان افسون صیادان
خستگی از بالهاشان دور
وز دلکهاشان غمان تا جاودان مهجور
در طواف جاودییشان آن کبوترها
چون شوند از دیدگاهم دور و پنهان ، تا که باز ایند
من دلم پرپر زند ، چون نیم بسمل مرغ پرکنده
ز انتظاری اضطراب آلود و طفلانه
گردد کنده
مرد را بینم که پای پرپری در دست
با صفیر آشنای سوت
سوی بام خویش خواند ، تا نشاندشان
بالهاشان نیز سرخ است
آه شاید اتفاق شومی افتاده ست ؟
پنجره باز است
و آسمان پیدا
فارغ از سوت و صفیر دوستدار خکزاد خویش
کفتران در اوج دوری ، مست پروازند
بالهاشان سرخ
زیرا بر چکاد دورتر کوهی که بتوان دید
رسته لختی پیش
شعله ور خونبوته ی مرجانی خورشید