اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل ۵ - مهدی اخوان ثالث

درین شب‌های مهتابی،

که می‌گردم میان ِ بیشه‌های سبز ِ گیلان با دل ِ بی تاب

- خیالم می‌برد شاد -

و می‌بینم چه شاد و زنده و زیباست،

الا، دریاب! - می‌گویم به دل - بی تاب من! دریاب

درین مهتابشب‌های ِ خیال انگیز

مرا با خویش

تماشایی و گلگشتی‌ست بی تشویش.

خیالم می‌برد شاید

و شاید خواب، با تصویرهایش گیج

و سیل سایه‌اش آسیمه سر، گردان، چنان چون طعمهٔ گرداب

دلم گویی چو موج از ود گریزان است

و از لبخنده اش ناباوری می‌بارد و هیهات

من اما خیره در آنات ِ آن آیات

چو جان بی سایه و چون سایه بی جان، مانده بر جا مات

و می‌گویم به دل: دریاب! بیداری اگر، یا خواب

نگه کن بیشه‌ای سبز است و مهتاب ِ پس از باران

همه پوشیده آن شب جامهٔ زیبای عریانی

و آرامیده زیر توری ِ پنهان ِ آرامش

همه بیدارمستان، خفته هشیاران

یکی بنگر: درختان با پری زادان ِ مست ِ خفته می‌مانند

طلسم ِ خوابشان را انفجاری سخت، حتی آه ِ پروانه

و پنداری هم اینک، پیر ِ شنگ ِ مست و خواب آلود

اقاقی، خیس باران، عطسه خواهد کرد

و رویای پریوران

فراخیزد، فرو ریزد، به ناپروایی، اما اضطراب آلود

چنان فواره‌ای، رنگین کمان باران

به عزمی انصراف آمیز، رقصان ریز

بر سیماب گون تالاب.

ببین، دستی بکش بر این بنفش ِ زلف ِ ابریشم

ولی آهسته و آرام

که ترسان می‌پرد، زیباپری از خواب

و اینجا ... کاخ ِ باران خوردهٔ پر عطر

حباب ِ صمغ صد جا بر تنش، گویی

چراغان کرده با صد گوهر شب‌تاب

و این امرودِ وحشی، با هزاران برگ

اگرچه سیر و سیراب است، اما باز

تو پنداری هزاران گوش خوابانده

صدای آشنای پای باران را

به هر گوشش یکی آویزهٔ شاداب

و سروستان ِ یک‌شب در میان سیراب از باران ِ تا شبگیر بارنده

و نرگس زارها، تصویرهای سایه‌شان از پر سیاووشان

و صف‌های شقایق، دستهٔ گلگون کفن پوشان

و صف‌های صنوبر - که سیاهی می‌زند اوراقشان -

خیل ِ عزادارن و خاموشان.

و گل‌ها و درختانی که شاید نامهاشان نیز

به دشت ِ لوحه‌ای، باغ ِ کتابی نیست.

و بی نامان ِ زیباروی و خاموشی

که - از بس ناز - با مرغان ِ جنگل نازشان هرگز خطابی نیست.

الا دریاب - می‌گفتم به دل - دریاب

تو عمری در کویر خشک سر کرده

اگر جویی همان است این، همان دلخواسته ی نایاب

شب است و بیشه باران خورده و مهتاب ...

شکسته در گلویش هق هق ِ گریه

دلم - دیوانه - اما داستان دیگری می‌گفت:

"همان است این و می‌بینم

کبود ِ بیشه پوشیده ست بر تن آبی ِ مهتاب ِ مینایی

همان است این و می‌بینم، شب ِ ترگونه ی روشن

همان افسانه و افسون رؤیایی

شب ِ پاک ِ اهورایی

تجلی کرده با زیباترین جلوه

شکوه ِ جاودانه روح زیبایی

همان است این و می‌بینم، ولی افسوس! ...."

من این آزرده جان را می‌شناسم خوب

درین جادو شب ِ پوشیده از برگ ِ گل ِ کوکب

دلم - دیوانه - بودن با ترا می‌خواست

سروش آوازها می‌خواند، مسحور ِ شکوه ِ شب

ولی مسکین دلم، انگشت خاموشی نِهان بر لب

شنودن با تو را می‌خواست

به حسرت آنچنان می‌گفت از"آن شب‌ها"ی رویایی

که پنداری نبیند هیچ از"این شب‌ها"

"خوشا"می‌گفت، با ناخوش‌ترین احوال، سر در چاه تنهایی:

"خوشا، دیگر خوشا، آن نازنین شب‌ها!

که ما در بیشه‌های سبز گیلان می‌خرامیدیم

و جادوی طبیعت را در افسون ِ شب ِ جنگل

به زیباتر جمال و جلوه می‌دیدیم

و اما بی خبر بودیم، با شور شباب و روشنای عشق

که این چندم شب است از ماه؟

و پیش از نیمشب، یا بعد از آن خواهد دمید از کوه؟

و خواهد بود

طلوعش با غروب زهره، یا ظهر زحل همراه؟

چرا که در دل ما آفتاب بی زوالی روز و شب می‌تافت

و در ما بود و گرد ِ ما

طواف ِ کهکشان‌ها و مدار ِ اختران روشن ِ هر شب

و از ما و برای ما

طلوع ِ طلعت ِ روشن‌ترین کوکب

خوشا آن نازنین شب‌ها

و آن شبگردی و شب زنده داری‌های دور از خستگی تا صبح

و آن شاباش و گهگاهی نثار ِ ابرهای عابر ِ خاموش

و گلباران ِ کوکب‌ها

و کوکب‌ها و کوکب‌ها ..."

من این پاییز در زندان - مهدی اخوان ثالث

درین زندان، برای خود هوای دیگری دارم

جهان، گو بی صفا شو، من صفای دیگری دارم

اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز

درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم

درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی، از آن شادم

که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم

پسندم مرغ ِ حق را، لیک با حق‌گویی و عزلت

من اندر انزوای خود، نوای دیگری دارم

شنیدم ماجرای هر کسی، نازم به عشق خود

که شیرین‌تر ز هر کس، ماجرای دیگری دارم

اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش

که هر شب با خیالش خواب‌های دیگری دارم

من این زندان به جرم ِ مرد بودن می‌کشم، ای عشق

خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم

اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است-

- و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم

سزایم نیست این زندان و حرمان‌های بعد از آن

جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم

صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم

ولی پاییز را در دل، عزای دیگری دارم

غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین: پاییز

گه با این فصل، من سر ّ و صفای دیگری دارم

من این پاییز در زندان، به یاد باغ و بستان‌ها

سرود ِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم

هزاران را بهاران در فغان آرد، مرا پاییز

که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم

چو گریه ‌های های ابر ِ خزان، شب، بر سر ِ زندان

به کنج ِ دخمه من هم‌ های های دیگری دارم

عجایب شهر ِ پر شوری ست، این قصر ِ قجر، من نیز

درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم

دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم

برای هر دلی، جوش و جلای دیگری دارم

چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دل‌ها، می‌برم از یاد

که در خون غرقه، خود خشم آشنای دیگری دارم

چرا؟ یا چون نباید گفت؟ گویم، هر چه بادا باد!

که من در کارها چون و چرای دیگری دارم

به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم، ای جنون، گُل کن

که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم

بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را

که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم

دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند

حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم

خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد

ولیکن من برای خود، خدای دیگری دارم

ریا و رشوه نفریبد، اهورای مرا، آری

خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم

بسی دیدم "ظلمنا" خوی ِ مسکین"ربنا"گویان

من اما با اهورایم، دعای دیگری دارم

ز "قانون" عرب درمان مجو، دریاب اشاراتم

نجات ِ قوم خود را من "شفای" دیگری دارم

بَرَد تا ساحل ِ مقصودت، از این سهمگین غرقاب

که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم

ز خاک ِ تیره برخیزی، همه کارت شود چون زر

من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم

تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست، بینا شو

بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم

همه عالم به زیر خیمه‌ای، بر سفره‌ای، با هم

جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم

محبت برترین آیین، رضا عقد است در پیوند

من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم

بهین آزادگر مزدشت میوهٔ مزدک و زردشت

که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم

شعورِ زنده این گوید، شعار زندگی این است

امید! اما برای شعر، رای دیگری دارم

سنایی در جنان نو شد، به یادم ز آن طهوری می

که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم

سلامم می‌کند ناصر، که بیند در سخن امروز

چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم

مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا

فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم

نصیبم لاجرم باشد، همان آزار و حرمان‌ها

همان نسج است کز آن من قبای دیگری دارم

سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود

هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم

سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست

اگرچه این بار تهمت ز افترای دیگری دارم

چه باید کرد؟ سهم این است، و من هم با سخن باری

زمان را هر زمان ذ َمّ و هجای دیگری دارم

جواب ِ های باشد هوی - می‌گوید مثل - و این پند

من از کوه ِ جهان با هوی و های دیگری دارم

مردُم! ای مردُم - مهدی اخوان ثالث

مردم! ای مردم

من همیشه یادمست این، یادتان باشد

نیم شب‌ها و سحرها، این خروس پیر

می‌خروشد، با خراش سینه می‌خواند

گوش‌ها گر با خروش و هوش با فریادتان باشد

مردم! ای مردم

من همیشه یادمست این، یادتان باشد

و شنیدم دوش، هنگام سحر می‌خواند

باز

این چنین با عالم خاموش فریاد از جگر می‌خواند

مردم! ای مردم

من اگر جغدم، به ویران بوم

یا اگر بر سر

سایه از فرّ ِ هما دارم

هر چه هستم از شما هستم

هر چه دارم، از شما دارم

مردم! ای مردم

من همیشه یادمست این، یادتان باشد

پارینه - مهدی اخوان ثالث

چون سبویی ست پر از خون، دل بی کینهٔ من

این که قندیل غم آویخته در سینهٔ من

ندهد طفل ِ مرا شادی و غم راحت و رنج

پر تفاوت نکند شنبه و آدینهٔ من

زندگی نامدم این مغلطهٔ مرگ و دم، آه

آب از جوی ِ سرابم دهد، آیینهٔ من

کهکشان‌ها همه با آتش و خون، فرش شود

سر کشد یک دم اگر دود ِ دل از سینهٔ من

پر شد از قهقه دیوانگیش چاه ِ شغاد

شکر ِ کاووس شه این است ز تهمینهٔ من

با می ِ ناب ِ مغان، در خم ِ خیام، امید!

خیز و جمشید شو از جام سفالینه ی من

شعر قرآن و اوستاست، کزین سان دم ِ نزع

خانه روشن کند از سوز من و سینهٔ من

سال دیگر که جهان تیره شد از مسخ ِ فرنگ

یاد کن ز آتش ِ روشنگر ِ پارینهٔ من

ناگه غروب کدامین ستاره؟ -مهدی خوان ثالث

با آنکه شب شهر را دیرگاهی ست
با ابرها و نفس دودهایش
تاریک و سرد و مه آلود کرده ست
و سایه‌ها را ربوده ست و نابود کرده ست
من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سایه‌ام را
با سایهٔ خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
اینجا و آنجا گذشتم
هر جا که من گفتم، آمد
در کوچه پس‌کوچه های قدیمی
میخانه‌های شلوغ و پر انبوه غوغا
از ترک، ترسا، کلیمی
اغلب چو تب مهربان و صمیمی
میخانه‌های غم آلود
با سقف کوتاه و ضربی
و روشنی‌های گم گشته در دود
و پیشوانهای پر چرک و چربی
هر جا که من گفتم، آمد
این گوشه آن گوشهٔ شب
هر جا که من رفتم آمد
او دید من نیز دیدم
مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم
چون دو تذرو جوان می چمیدند
و پچ پچ و خنده و برق چشمان ایشان
حتی بگو باد دامان ایشان
می‌شد نهیبی که بی شک
انگار گردنده چرخ زمان را
این پیر پر حسرت بی امان را
از کار و گردش می‌انداخت، مغلوب می‌کرد
و پیری و مرگ را در کمینگاه شومی که دارند
نومیده و مرعوب می‌کرد
در چار چار زمستان
من دیدم او نیز می‌دید
آن ژنده پوش جوان را که ناگاه
صرع دروغینش از پا درانداخت
یک چند نقش زمین بود
آنگاه
غلت دروغینش افکند در جوی
جویی که لای و لجن‌های آن راستین بود
و آنگاه دیدیم با شرم و وحشت
خون، راستی خون گلگون
خونی که از گوشهٔ ابروی مرد
لای و لجن را به جای خدا و خداوند
آلودهٔ وحشت و شرم می‌کرد
در جوی چون کفچه مار مهیبی
نفت غلیظ و سیاهی روان بود
می‌برد و می‌برد و می‌برد
آن پاره‌های جگر، تکه‌های دلم را
وز چشم من دور می‌کرد و می‌خورد
مانند زنجیرهٔ کاروان‌های کشتی
کاندر شفق‌ها،‌ فلق‌ها
در آب‌های جنوبی
از شط به دریا خرامند و از دید گه دور گردند
دریا خوردشان و مستور گردند
و نیز دیدیم با هم، چگونه
جن از تن مرد آهسته بیرون می‌آمد
و آن رهروان را که یک لحظه می‌ایستادند
یا با نگاهی بر او می‌گذشتند
یا سکه‌ای بر زمین می‌نهادند
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مرد کی را که می‌گفت و می‌رفت: این بازی اوست
و آن دیگیر را که می‌رفت و می‌گفت: این کار هر روزی اوست
دو لابه‌های سگی را سگی زرد
که جلد می‌رفت،‌ می‌ایستاد و دوان بود
و لقمه‌ای پیش آن سگ می‌افکند
ناگه دهان دری باز چون لقمه او را فرو برد
ما هم شنیدیم کان بوی دلخواه گم شد
و آمد به جایش یکی بوی دشمن
و آنگاه دیدیم از آن سگ
خشم و خروش و هجومی که گفتی
بر تیره شب چیره شد بامداد طلایی
اما نه، سگ خشمگین مانده پایین
و بر درختست آن گربهٔ تیرهٔ گل باقلایی
شب خسته بود از درنگ سیاهش
من سایه‌ام را به میخانه بردم
هی ریختم خورد،‌ هی ریخت خوردم
خود را به آن لحظهٔ عالی خوب و خالی سپردم
با هم شنیدیم و دیدیم
می‌خواره ها و سیه مست‌ها را
و جام‌هایی که می‌خورد بر هم
و شیشه‌هایی که پر بود و می‌ماند خالی
و چشم‌ها را و حیرانی دست‌ها را
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مست شوریده سر را که آواز می‌خواند
و آن را که چون کودکان گریه می‌کرد
یا آنکه یک بیت مشهور و بد را
می‌خواند و هی باز می‌خواند
و آن یک که چون هق هق گریه قهقاه می‌زد
می‌گفت: ای دوست ما را مترسان ز دشمن
ترسی ندارد سری که بریده ست
آخر مگر نه، مگر نه
در کوچهٔ عاشقان گشته‌ام من؟
و آنگاه خاموش می‌ماند یا آه می‌زد
با جرعه و جام‌های پیاپی
من سایه‌ام را چو خود مست کردم
همراه آن لحظه‌های گریزان
از کوچه پس‌کوچه ها بازگشتم
با سایهٔ خسته و مستم، افتان و خیزان
مستیم، مستیم، مستیم
مستیم و دانیم هستیم
ای همچو من بر زمین اوفتاده
برخیز، شب دیر گاهست، برخیز
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دست
دیگر نه پای و نه رفتار
تنها تویی با منی خوبتر تکیه گاهم
چشمم، چراغم، پناهم
من بی تو از خود نشانی نبینم
تنهاتر از هر چه تنها
هم‌داستانی نبینم
با من بمانی تو خوب، ای بیگانه
برخیز، برخیز، برخیز
با من بیا ای تو از خود گریزان
من بی تو گم می‌کنم راه خانه
با من سخن سر کنی ساکت پر فسانه
آیینه بی کرانه
می‌ترسم ای سایه می‌ترسم ای دوست
می‌پرسم آخر بگو تا بدانم
نفرین و خشم کدامین سگ صرعی مست
این ظلمت غرق خون و لجن را
چونین پر از هول و تشویش کرده ست؟
ای کاش می‌شد بدانیم
ناگه غروب کدامین ستاره
ژرفای شب را چنین بیش کرده ست؟
هشداری سایه ره تیره تر شد
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دوست
دیگر به من تکیه کن، ای من، ای دوست، اما
هشدار کاین سو کمینگاه وحشت
و آن‌سو هیولای هول است
وز هیچ‌یک هیچ مهری نه بر ما
ای سایه، ناگه دلم ریخت، افسرد
ای کاش می‌شد بدانیم
نا گه کدامین ستاره فرو مرد؟