اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

زندگی -مهدی اخوان ثالث

بر زمین افتاده پخشیده ست

دست و پا گسترده تا هر جا

از کجا؟

کی؟

کس نمی‌داند

و نمی‌داند چرا حتی

سال‌ها زین پیش

این غم آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست

وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز

هیچ جز بیهوده نشنیده ست

کس نداند کی فتاده بر زمین این خلط گندیده

وز کدامین سینهٔ بیمار

عنکبوتی پیر را ماند، شکم پر زهر و پر احشا

مانده، مسکین، زیر پای عابری گمنام و نابینا

پخش مرده بر زمین، هموار

دیگر آیا هیچ

کرمکی در هیچ حالی از دگردیسی

به چنین پیسی

تواند بود؟

من پرسم

کیست تا پاسخ بگوید

از محیط فضل خلوت یا شلوغی

کیست؟

چیست؟

من می‌پرسم

این بیهوده

ای تاریک ترس آور

چیست؟

پیوندها و باغ ها - مهدی اخوان ثالث

حظه‌ای خاموش ماند، آنگاه

باز دیگر سیب سرخی را که در کف داشت

به هوا انداخت

سیب چندی گشت و باز آمد

سیب را بویید

گفت

گپ زدن از آبیاریها و از پیوندها کافی ست

خوب

تو چه می‌گویی؟

آه

چه بگویم؟ هیچ

سبز و رنگین جامه‌ای گلبفت بر تن داشت

دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود

از شکوفه‌های گیلاس و هلو طوق خوش آهنگی به گردن داشت

پرده‌ای طناز بود از مخملی گه خواب گه بیدار

با حریری که به آرامی وزیدن داشت

روح باغ شاد همسایه

مست و شیرین می‌خرامید و سخن می‌گفت

و حدیث مهربانش روی با من داشت

من نهادم سر به نردهٔ آهن باغش

که مرا از او جدا می‌کرد

و نگاهم مثل پروانه

در فضای باغ او می‌گشت

گشتن غمگین پری در باغ افسانه

او به چشم من نگاهی کرد

دید اشکم را

گفت

ها، چه خوب آمد به یادم گریه هم کاری است

گاه این پیوند با اشک است، یا نفرین

گاه با شوق است، یا لبخند

یا اسف یا کین

و آنچه زینسان، لیک باید باشد این پیوند

بار دیگر سیب را بویید و ساکت ماند

من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم

آه

خامشی بهتر

ورنه من باید چه می‌گفتم به او، باید چه می‌گفتم؟

گر چه خاموشی سر آغاز فراموشی است

خامشی بهتر

گاه نیز آن بایدی پیوند کو می‌گفت خاموشی ست

چه بگویم؟ هیچ

جوی خشکیده ست و از بس تشنگی دیگر

بر لب جو بوته‌های بار هنگ و پونه و خطمی

خوابشان برده ست

با تن بی خویشتن، گویی که در رویا

می بردشان آب،‌ شاید نیز

آبشان برده ست

به عزای عاجلتی بی نجابت باغ

بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد

هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن

همچو ابر حسرت خاموشبار من

ای درختان عقیم ریشه‌تان در خاک‌های هرزگی مستور

یک جاودانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند

ای گروهی برگ چرکین تار چرکین بود

یادگار خشکسالی‌های گرد آلود

هیچ بارانی شما را شست نتواند

راستی، ای وای، آیا - مهدی اخوان ثالث

دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند

جهانی سیاهی با دلم تا چه‌ها کند

بیامد که باز آن تیره مفرش بگسترد

همان گوهر آجین خیمه‌اش را به پا کند

سپی گله‌اش را بی شبانی کند یله

در این دشت ازرق تا بهر سو چرا کند

بدان زال فرزندش سفر کرده می نگر

که از بعد مغرب چون نماز عشا کند

سیم رکعت است این غافل اما دهد سلام

پس آنگه دو دستش غرقه در چین فرا کند

به چشمش چه اشکی راستی‌ای شب این فروغ

بیاید تو را جاوید پر روشنا کند

غریبان عالم جمله دیگر بس ایمنند

ز بس کاین زن اینک بیکرانه دعا کند

اگر مرده باشد آن سفر کرده وای وای

زنک جامه باید چون تو جامهٔ عزا کند

بگوی شب آیا کائنات این دعا شنید

و مردی بود کز اشک این زن حیا کند؟

نوحه - مهدی اخوان ثالث

نعش این شهید عزیز

روی دست ما مانده ست

روی دست ما، دل ما

چون نگاه، ناباوری به جا مانده ست

این پیمبر، این سالار

این سپاه را سردار

با پیام‌هایش پاک

با نجابتش قدسی سرودها برای ما خوانده ست

ما به این جهاد جاودان مقدس آمدیم

او فریاد

می‌زد

هیچ شک نباید داشت

روز خوبتر فرداست

و

با ماست

اما

کنون

دیری ست

نعش این شهید عزیز

روی دست ما چو حسرت دل ما

برجاست

و

روزی این چنین به‌تر با ماست

امروز

ما شکسته ما خسته

ای شما به جای ما پیروز

این شکست و پیروزی به کامتان خوش باد

هر چه می‌خندید

هر چه می‌زنید، می‌بندید

هر چه می‌برید، می‌بارید

خوش به کامتان اما

نعش این عزیز ما را هم به خاک بسپارید

هنگام - مهدی اخوان ثالث

هنگام رسیده بود، ما در این

کمتر شکی نمی‌توانستیم

آمد روزی که نیک دانستند

آفاق این را و نیک دانستیم

هنگام رسیده بود، می‌گفتند

هنگام رسیده است ؛ اما شب

نزدیک غروب زهره، در برجی

مرغی خواند که هوی کو کوکب

آن مرغ که خواند این چنین سی بار

این جنگل خوف سوزد اندر تب

آنگاه دگر بسا دلا با دل

آنگاه دگر بسا لبا بر لب

پیری که نقیب بود،‌ آمد، گفت

هنگام رسیده است ؛ اما باد

انگیخته ابری آنچنان از خاک

کز زهره نشان نمانده بر افلاک

جمعی ز قبیله نیز می‌گفتند

هنگام رسیده است ؛ مرغ اما

دیری ست نشسته خامش و گویا

رفته ست ز یاد و رد جاویدش

ناخوانده هنوز هفت باری بیش

سرگشته قبیله،‌ هر یک سویی

باریده هزار ابر شک در ما

و افکنده سیاه سایه‌ها بر ما

هنگام رسیده بود؟ می‌پرسیم

و آن جنگل هول همچنان بر جا

شب می‌ترسیم و روز می‌ترسیم