باغ بود و دره چشم انداز پر مهتاب
ذاتها با سایههای خود هم اندازه
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب
چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب
نه صدایی جز صدای رازهای شب
و آب و نرمهای نسیم و جیرجیرکها
پاسداران حریم خفتگان باغ
و صدای حیرت بیدار من من مست بودم، مست
خاستم از جا
سوی جو رفتم، چه میآمد
آب
یا نه، چه میرفت، هم زانسان که حافظ گفت، عمر تو
با گروهی شرم و بی خویشی وضو کردم
مست بودم، مست سر نشناس، پا نشناس، اما لحظهٔ پاک و عزیزی بود
برگکی کندم
از نهال گردوی نزدیک
و نگاهم رفته تا بس دور
شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده
قبله، گو هر سو که خواهی باش
با تو دارد گفت و گو شوریدهٔ مستی
مستم و دانم که هستم من
ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟
چو مرغی زیر باران راه گم کرده
گذشته از بیابان شبی چون خیمهٔ دشمن
شبی را در بیابانی - غریب اما - به سر برده
فتاده اینک آنجا روی لاشهٔ جهد بی حاصل
همه چیز و همه جا خسته و خیس است
چو دود روشنی کز شعلهٔ شادی پیام آرد
سحر برخاست
غبار تیرگی مثل بخار آب
ز بشن دشت و در برخاست
سپهر افروخت با شرمی که جاوید است و گاه آید
برآمد عنکبوت زرد
و خیس خسته را پر چشم حسرت کرد
وزید آنگاه و آب نور را با نور آب آمیخت
نسیمی آنچنان آرام
که مخمل را هم از خواب حریرینش نمیانگیخت
و روح صبح آنگه پیش چشم من برهنه شد به طنازی
و خود را از غبار حسرت و اندوه
در آیینهٔ زلال جاودانه شست و شویی کرد
بزرگ و پاک شد و آن توری زربفت را پوشید
و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد
در این صبح بزرگ شسته و پاک اهورایی
ز تو میپرسم ای مزدا اهورا، ای اهورا مزد
نگهدار سپهر پیر در بالا
به کرداری که سوی شیب این پایین نمیافتد
و از آن واژگون پرغژم خمش حبهای بیرون نمیریزد
نگدار زمین
چونین در این پایین
به کرداری که پایینتر نمی لیزد
ز بس با صد هزاران کوهمیخش کردهای ستوار
نه میافتد نه میخیزد
ز تو میپرسم ای مزدا اهورا، ای اهورا مزد
که را این صبح
خوشست و خوب و فرخنده؟
که را چون من سرآغاز تهی بیهودهای دیگر؟
بگو با من، بگو ... با ... من
که را گریه؟
که را خنده