اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 480 - غزلیات حافظ

ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی

سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی


دردمندان بلا زهر هلاهل دارند

قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی


رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم

شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی


دیده ما چو به امید تو دریاست چرا

به تفرج گذری بر لب دریا نکنی


نقل هر جور که از خلق کریمت کردند

قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی


بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد

از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی


حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر

که دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی

غزل شماره 479 - غزلیات حافظ

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی

برگ صبوح ساز و بده جام یک منی


در بحر مایی و منی افتاده‌ام بیار

می تا خلاص بخشدم از مایی و منی


خون پیاله خور که حلال است خون او

در کار یار باش که کاریست کردنی


ساقی به دست باش که غم در کمین ماست

مطرب نگاه دار همین ره که می‌زنی


می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت

خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی


ساقی به بی‌نیازی رندان که می بده

تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی

غزل شماره 478 - غزلیات حافظ

نوش کن جام شراب یک منی

تا بدان بیخ غم از دل برکنی


دل گشاده دار چون جام شراب

سر گرفته چند چون خم دنی


چون ز جام بیخودی رطلی کشی

کم زنی از خویشتن لاف منی


سنگسان شو در قدم نی همچو آب

جمله رنگ آمیزی و تردامنی


دل به می دربند تا مردانه وار

گردن سالوس و تقوا بشکنی


خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر

خویشتن در پای معشوق افکنی

غزل شماره 477 - غزلیات حافظ

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی

بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی

ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

ببین در آینه جام نقش بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

غزل شماره 476 - غزلیات حافظ

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی

گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی


تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت

به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی


بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را

ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی


من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی


خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی


امید در کمر زرکشت چگونه ببندم

دقیقه‌ایست نگارا در آن میان که تو دانی


یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ

حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی