اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

گله - مهدی اخوان ثالث

شب خامش است و خفته در انبان تنگ روی
شهر پلید کودن دون ، شهر روسپی
ناشسته دست و رو
برف غبار بر همه نقش و نگار او
بر یاد و یادگارش ، آن اسب ، آن سوار
بر بام و بر درختش ، و آن راه و رهسپار
شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش
پیموده راه تا قلل دور دست خواب
در آرزوی سایه ی تری و قطره ای
رؤیای دیر باورشان را
کنده است همت ابری ، چنانکه شهر
چون کشتی شده ست ، شناور به روی آب
شب خامش است و اینک ، خاموشتر ز شب
ابری ملول می گذرد از فراز شهر
دور آنچنانکه گویی در گوشش اختران
گویند راز شهر
نزدیک آنچنانک
گلدسته ها رطوبت او را
احساس می کنند
ای جاودانگی
ای دشتهای خلوت وخاموش
باران من نثار شما باد 

دریچه ها - مهدی اخوان ثالث

ما چون دو دریچه ، رو به روی هم

آگاه ز هر بگو مگوی هم

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز اینده

عمر اینه ی بهشت ، اما ... آه

بیش از شب و روز تیر و دی، کوتاه

اکنون دل من شکسته و خسته ست

زیرا یکی از دریچه ها بسته ست

نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد

نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد 

خزانی - مهدی اخوان ثالث

پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
آنک ، بر آن چنار جوان ، آنک
خالی فتاده لانه ی آن لک لک
او رفت و رفت غلغل غلیانش
پوشیده ، پک ، پیکر عریانش
سر زی سپهر کردن غمگینش
تن با وقار شستن شیرینش
پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتنک
رفتند مرغکان طلایی بال
از سردی و سکوت سیه خستند
وز بید و کاج و سرو نظر بستند
رفتند سوی نخل ، سوی گرمی
و آن نغمه های پک و بلورین رفت
پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
اینک ، بر این کناره ی دشت ، اینک
این کوره راه سکت بی رهرو
آنک ، بر آن کمرکش کوه ، آنک
آن کوچه باغ خلوت و خاموشت
از یاد روزگار فراموشت
پاییز جان ! چه سرد ، چه درد آلود
چون من تو نیز تنها ماندستی
ای فصل فصلهای نگارینم
سرد سکوت خود را بسراییم
پاییزم ! ای قناری غمگینم 

غزل 2 - مهدی اخوان ثالث

تا کند سرشار شهدی خوش هزاران بیشه ی کندوی یادش را
می مکید از هر گلی نوشی
بی خیال از آشیان سبز ، یا گلخانه ی رنگین
کان ره آورد بهاران است ، وین پاییز را ایین
می پرید از باغ آغوشی به آغوشی
آه ، بینم پر طلا زنبور مست کوچکم اینک
پیش این گلبوته ی زیبای داوودی
کندویش را در فراموشی تکانده ست ، آه می بینم
یاد دیگر نیست با او ، شوق دیگر نیستش در دل
پیش این گلبوته ی ساحل
برگکی مغرور و باد آورده را ماند
مات مانده در درون بیشه ی انبوه
بیشه ی انبوه خاموشی
پرسد از خود کاین چه حیرت بارافسونی ست ؟
و چه جادویی فراموشی ؟
پرسد از خود آنکه هر جا می مکید از هر گلی نوشی

مرداب - مهدی اخوان ثالث

این نه آب است کآتش را کند خاموش
با تو گویم ، لولی لول گریبان چک
آبیاری می کنم اندوه زار خاطر خود را
زلال تلخ شور انگیز
تکزاد پک آتشنک
در سکوتش غرق
چون زنی عیران میان بستر تسلیم ، اما مرده یا در خواب
بی گشاد و بست لبخندی و اخمی ، تن رها کرده ست
پهنه ور مرداب
بی تپش و آرام
مرده یا در خواب مردابی ست
و آنچه در وی هیچ نتوان دید
قله ی پستان موجی ، ناف گردابی ست
من نشسته م بر سریر ساحل این رود بی رفتار
وز لبم جاری خروشان شطی از دشنام
زی خدای و جمله پیغام آورانش ، هر که وز هر جای
بسته گوناگون پل پیغام
هر نفس لختی ز عمر من ، بسان قطره ای زرین
می چکد در کام این مرداب عمر اوبار
چینه دان شوم و سیری ناپذیرش هر دم از من طعمه ای خواهد
بازمانده ، جاودان ،منقار وی چون غار
من ز عمر خویشتن هر لحظه ای را لاشه ای سازم
همچو ماهی سویش اندازم
سیر اما کی شود این پیر ماهیخوار ؟
باز گوید : طعمه ای دیگر
اینت وحشتنک تر منقار
همچو آن صیاد نکامی که هر شب خسته و غمگین
تورش اندر دست
هیچش اندر تور
می سپارد راه خود را ، دور
تا حصار کلبه ی در حسرتش محصور
باز بینی باز گردد صبح دیگر نیز
تورش اندر دست و در آن هیچ
تا بیندازد دگر ره چنگ در دریا
و آزماید بخت بی بنیاد
همچو این صیاد
نیز من هر شب
ساقی دیر اعتنای ارقه ترسا را
باز گویم : ساغری دیگر
تا دهد آن : دیگری دیگر
ز آن زلال تلخ شورانگیز
پکزاد تک آتشخیز
هر بهنگام و بناهنگام
لولی لول گریبان چک
آبیاری می کند اندو زار خاطر خود را
ماهی لغزان و زرین پولک یک لحظه را شاید
چشم ماهیخوار را غافل کند ، وز کام این مرداب برباید