اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

پند - مهدی اخوان ثالث

خز در لکت ای حیوان ! که سرما

نهانی دستش اندر دست مرگ است

مبادا پوزه ات بیرون بماند

که بیرون برف و باران و تگرگ است

نه قزاقی ، نه بابونه ، نه پونه

چه خالی مانده سفره ی جو کناران

هنوز ای دوست ، صد فرسنگ باقی ست

ازین بیراهه تا شهر بهاران

مبادا چشم خود برهم گذاری

نه چشم اختر است این ، چشم گرگ است

همه گرگند و بیمار و گرسنه

بزرگ است این غم ، ای کودک ! بزرگ است

ازین سقف سیه دانی چه بارد ؟

خدنگ ظالم سیراب از زهر

بیا تا زیر سقف می گریزیم

چه در جنگل ، چه در صحرا ، چه در شهر

ز بس باران و برف و باد و کولاک

زمان را با زمین گویی نبرد است

مبادا پوزه ات بیرون بماند

بخز در لکت ای حیوان ! که سرد است

پرنده ای در دوزخ - مهدی اخوان ثالث

نگفتندش چو بیرون می کشاند از زادگاهش سر

که آنجا آتش و دود است

نگفتندش : زبان شعله می لیسد پر پاک جوانت را

همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است

نگفتندش : نوازش نیست ، صحرا نیست ، دریا نیست

همه رنج است و رنجی غربت آلود است

پرید از جان پناهش مرغک معصوم

درین مسموم شهر شوم

پرید ، اما کجا باید فرود اید ؟

نشست آنجا که برجی بود خورده بآسمان پیوند

در آن مردی ، دو چشمش چون دو کاسه ی زهر

به دست اندرش رودی بود ، و با رودش سرودی چند

خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی

به چشمش قطره های اشک نیز از درد می گفتند

ولی زود از لبش جوشید با لبخندها ، تزویر

تفو بر آن لب و لبخند

پرید ، اما دگر ایا کجا باید فرود اید ؟

نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت

سری در زیر بال و جلوه ای شوریده رنگ ، اما

چه داند تنگدل مرغک ؟

عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری می پخت

پرید آنجا ، نشست اینجا ، ولی هر جا که می گردد

غبار و آتش و دود است

نگفتندش کجا باید فرود اید

همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است

دلش می ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون

صدف با خویش

دلش می ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش

چه گوید با که گوید ، آه

کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانه ی مسموم

چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش

همه پرهای پاکش سوخت

کجا باید فرود اید ، پریشان مرغک معصوم ؟

لحظه ی دیدار - مهدی اخوان ثالث

لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام ، مستم

باز می لرزد ، دلم ، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ

های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست

و آبرویم را نریزی ، دل

ای نخورده مست

لحظه ی دیدار نزدیک است 

سرود پناهنده - مهدی اخوان ثالث

نجوا کنان به زمزمه سرگرم
مردی ست با سرودی غمناک
خسته دلی ، شکسته دلی ، بیزار
از سر فکنده تاج عرب بر خاک
این شرزه شیر بیشه ی دین ، ایت خدا
بی هیچ باک و بیم و ادا
سوی عجم کشیده دلش ، از عرب جدا
امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
آهسته می سراید و با خویش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا کنان به زمزمه ، نالان و بی قرار
با درد و سوز گرید و گوید
امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
وز این سیاه زاویه بگریزم
پنهان رهی شناسم و با شوق می روم
ور بایدم دویدن ، با شوق می دوم
گر بسته بود در ؟
به خدا داد می زنم
سر می نهم به درگه و فریاد می کنم
خسته دل شکسته دل غمناک
افکنده تیره تاج عرب از سر
فریاد می کند
هیهای ! های ! های
ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست
راهم دهید آی ! پناهم دهیدآی
اینجا
درمانده ای ز قافله ی بیدل شماست
آواره ای، گریخته ای ، مانده بی پناه
آه
اینجا منم ، منم
کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجیب حال خوشی دارد
پا می زند به تاج عرب ، گریان
حال خوشی ، خیال خوشی دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
وز شک و از یقین
وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه
بگریختم
چگونه بگویم ؟
حکایتی ست
دیگر به تنگ آمده بودم
از خنده های طعن
وز گریه های بیم
دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند می توانم باشم به طعن و طنز
حتی گهی به نعره ی نفرین تلخ و تند
غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمده ام من
تا چند می توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطری ملول ز ارکان مدرسه
بگریخت از فریب و ریا ، از دروغ و جهل
نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
حال خوش و خیال خوشی دارد
با خویشتن جدال خوشی دارد
و کنون که شب به نیمه رسیده ست
او در خیال خود را بیند
کاوراق شمس و حافظ و خیام
این سرکشان سر خوش اعصار
این سرخوشان سرکش ایام
این تلخکام طایفه ی شنگ و شور بخت
زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته می گریزد
و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای
بر خاک راه ریزد
امشب شگفت حال خوشی دارد
و کنون که شب ز نیمه گذشته ست
او ، در خیال ، خود را بیند
پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه ، ولی بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
با اشتیاق قصه ی خود را
می گوید و ز هول دلش جوش می زند
گویی کسی به قصه ی او گوش می کند
امشب بگاه خلوت غمناک نیمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهریش ایتی از ذات ایزدی
آفاق خیره بود به من ، تا چه می کنم
من در سپهر خیره به ایات سرمدی
بگریختم
به سوی شما می گریختم
بگریختم ، به سوی شما آمدم
شما
ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست
ای لولیان مست به ایان کرده پشت ، به خیام کرده رو
ایا اجازه هست ؟
شب خلوت است و هیچ صدایی نمی رسد
او در خیال خود را ، بی تاب ، بی قرار
بیند که مشت کوبد پر کوب ، بر دری
با لابه و خروش
اما دری چو نیست ، خورد مشت بر سری
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
می ترسد این غریب پناهنده
ای قوم ، پشت در مگذاریدش
ای قوم ، از برای خدا
گریه می کند
نجواکنان ، به زمزمه سرگرم
مردی ست دل شکسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هوای کوچ به سر دارد
اما کسی ز دوست نشانش نمی دهد
غمگین نشسته ، گریه امانش نمی دهد
راهم ... دهید ، ای ! ... پناهم دهید ... ای
هو ... هوی ... . های ... های 

پاسخ - مهدی اخوان ثالث

چه می کنی ؟ چه می کنی ؟

درین پلید دخمه ها

سیاهها ، کبودها

بخارها و دودها ؟

ببین چه تیشه میزنی

به ریشه ی جوانیت

به عمر و زندگانیت

به هستیت ، جوانیت

تبه شدی و مردنی

به گورکن سپردنی

چه می کنی ؟ چه می کنی ؟

چه می کنم ؟ بیا ببین

که چون یلان تهمتن

چه سان نبرد می کنم

اجاق این شراره را

که سوزد و گدازدم

چو آتش وجود خود

خموش و سرد می کنم

که بود و کیست دشمنم ؟

یگانه دشمن جهان

هم آشکار ، هم نهان

همان روان بی امان

زمان ، زمان ، زمان ، زمان

سپاه بیکران او

دقیقه ها و لحظه ها

غروب و بامدادها

گذشته ها و یادها

رفیقها و خویشها

خراشها و ریشها

سراب نوش و نیشها

فریب شاید و اگر

چو کاشهای کیشها

بسا خسا به جای گل

بسا پسا چو پیشها

دروغهای دستها

چو لافهای مستها

به چشمها ، غبارها

به کارها ، شکستها

نویدها ، درودها

نبودها و بودها

سپاه پهلوان من

به دخمه ها و دامها

پیاله ها و جامها

نگاهها ، سکوتها

جویدن بروتها

شرابها و دودها

سیاهها ، کبودها

بیا ببین ، بیا ببین

چه سان نبرد می کنم

شکفته های سبز را

چگونه زرد می کنم