اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل 2 - مهدی اخوان ثالث

تا کند سرشار شهدی خوش هزاران بیشه ی کندوی یادش را
می مکید از هر گلی نوشی
بی خیال از آشیان سبز ، یا گلخانه ی رنگین
کان ره آورد بهاران است ، وین پاییز را ایین
می پرید از باغ آغوشی به آغوشی
آه ، بینم پر طلا زنبور مست کوچکم اینک
پیش این گلبوته ی زیبای داوودی
کندویش را در فراموشی تکانده ست ، آه می بینم
یاد دیگر نیست با او ، شوق دیگر نیستش در دل
پیش این گلبوته ی ساحل
برگکی مغرور و باد آورده را ماند
مات مانده در درون بیشه ی انبوه
بیشه ی انبوه خاموشی
پرسد از خود کاین چه حیرت بارافسونی ست ؟
و چه جادویی فراموشی ؟
پرسد از خود آنکه هر جا می مکید از هر گلی نوشی

مرداب - مهدی اخوان ثالث

این نه آب است کآتش را کند خاموش
با تو گویم ، لولی لول گریبان چک
آبیاری می کنم اندوه زار خاطر خود را
زلال تلخ شور انگیز
تکزاد پک آتشنک
در سکوتش غرق
چون زنی عیران میان بستر تسلیم ، اما مرده یا در خواب
بی گشاد و بست لبخندی و اخمی ، تن رها کرده ست
پهنه ور مرداب
بی تپش و آرام
مرده یا در خواب مردابی ست
و آنچه در وی هیچ نتوان دید
قله ی پستان موجی ، ناف گردابی ست
من نشسته م بر سریر ساحل این رود بی رفتار
وز لبم جاری خروشان شطی از دشنام
زی خدای و جمله پیغام آورانش ، هر که وز هر جای
بسته گوناگون پل پیغام
هر نفس لختی ز عمر من ، بسان قطره ای زرین
می چکد در کام این مرداب عمر اوبار
چینه دان شوم و سیری ناپذیرش هر دم از من طعمه ای خواهد
بازمانده ، جاودان ،منقار وی چون غار
من ز عمر خویشتن هر لحظه ای را لاشه ای سازم
همچو ماهی سویش اندازم
سیر اما کی شود این پیر ماهیخوار ؟
باز گوید : طعمه ای دیگر
اینت وحشتنک تر منقار
همچو آن صیاد نکامی که هر شب خسته و غمگین
تورش اندر دست
هیچش اندر تور
می سپارد راه خود را ، دور
تا حصار کلبه ی در حسرتش محصور
باز بینی باز گردد صبح دیگر نیز
تورش اندر دست و در آن هیچ
تا بیندازد دگر ره چنگ در دریا
و آزماید بخت بی بنیاد
همچو این صیاد
نیز من هر شب
ساقی دیر اعتنای ارقه ترسا را
باز گویم : ساغری دیگر
تا دهد آن : دیگری دیگر
ز آن زلال تلخ شورانگیز
پکزاد تک آتشخیز
هر بهنگام و بناهنگام
لولی لول گریبان چک
آبیاری می کند اندو زار خاطر خود را
ماهی لغزان و زرین پولک یک لحظه را شاید
چشم ماهیخوار را غافل کند ، وز کام این مرداب برباید

گل - مهدی اخوان ثالث

همان رنگ و همان روی

همان برگ و همان بار

همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز

همان شرم و همان ناز

همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشک نگونسار

همان جلوه و رخسار

نه پژمرده شود هیچ

نه افسرده ، که افسردگی روی

خورد آب ز پژمردگی دل

ولی در پس این چهره دلی نیست

گرش برگ و بری هست

ز آب و ز گلی نیست

هم از دور ببینش

به منظر بنشان و به نظاره بنشینش

ولی قصه ز امید هبایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش

مبویش

که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند

مبر دست به سویش

که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند ، نماند 

میراث - مهدی اخوان ثالث

پوستینی کهنه دارم من

یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود

سالخوردی جاودان مانند

مانده میراث از نیکانم مرا ، این روزگار آلود

جز پدرم آیا کسی را می شناسم من

کز نیکانم سخن گفتم ؟

نزد آن قومی که ذرات شرف در خانه ی خونشان

کرده جا را بهر هر چیز دگر ، حتی برای آدمیت ، تنگ

خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن ، که من گفتم

جز پدرم آری

من نیای دیگری نشناختم هرگز

نیز او چون من سخن می گفت

همچنین دنبال کن تا آن پدر جدّم

کاندر اخم جنگلی ، خمیازه ی کوهی

روز و شب می گشت ، یا می خفت

این دبیر گیج و گول و کوردل : تاریخ

تا مُذَهّب دفترش را گاهگه می خواست

با پریشان سرگذشتی از نیکانم بیالاید

رعشه می افتادش اندر دست

در بَنان دُرفشانش کلک شیرین سلک می لرزید

حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست

زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست

هان ، کجایی ، ای عموی مهربان ! بنویس

ماه نو را دوش ما ، با چاکران ، در نیمه شب دیدیم

مادیان سرخ یال ما سه کَرّت تا سحر زایید

در کدامین عهد بوده ست اینچنین ، یا آنچنان ، بنویس

لیک هیچت غم مباد از این

ای عموی مهربان ، تاریخ

پوستینی کهنه دارم من که می گوید

از نیکانم برایم داستان ، تاریخ

من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست

نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست

وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت

کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست

پوستینی کهنه دارم من

سالخوردی جاودان مانند

مرده ریگی داستان گوی از نیکانم ،که شب تا روز

گویدم چون و نگوید چند

سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون

بس پدرم از جان و دل کوشید

تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد

او چنین می گفت و بودش یاد

داشت کم کم شبکلاه و جبه ی من نو ترک می شد

کشتگاهم برگ و بر می داد

ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست

من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد

تا گشودم چشم ، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کِشِفرودم

پوستین کهنه ی دیرینه ام با من

اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز

هم بدان سان کز ازل بودم

باز او ماند و سه پستان و گل زوفا

باز او ماند و سِکَنگور و سیه دانه

و آن به ایین حجره زارانی

کانچه بینی در کتاب تحفه ی هندی

هر یکی خوابیده او را در یکی خانه

روز رحلت پوستینش را به ما بخشید

ما پس از او پنج تن بودیم

من بسان کاروانسالارشان بودم

کاروانسالار ره نشناس

اوفتان و خیزان

تا بدین غایت که بینی ، راه پیمودیم

سالها زین پیشتر من نیز

خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد

با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد

این مباد ! آن باد

ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست

پوستینی کهنه دارم من

یادگار از روزگارانی غبار آلود

مانده میراث از نیکانم مرا ، این روزگار آلود

های ، فرزندم

بشنو و هشدار

بعد من این سالخورد جاودان مانند

با بر و دوش تو دارد کار

لیک هیچت غم مباد از این

کو ،کدامین جبه ی زربفت رنگین میشناسی تو

کز مرقع پوستین کهنه ی من پاکتر باشد ؟

با کدامین خلعتش ایا بدل سازم

که من نه در سودا ضرر باشد ؟

لاله جانم ،ای دختر جان

همچنانش پاک و دور از وصله ی آلودگان می دار

چون سبوی تشنه - مهدی اخوان ثالث

از تهی سرشار
جویبار لحظه ها جاری ست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می شناسم من
زندگی را دوست می دارم
مرگ را دشمن
وای ، اما با که باید گفت این ؟ من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه ها جاری