اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 82 - غزلیات حافظ

آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت

آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت


تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین

کس واقف ما نیست که از دیده چه‌ها رفت


بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش

آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت


دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم

سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت


از پای فتادیم چو آمد غم هجران

در درد بمردیم چو از دست دوا رفت


دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت

عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت


احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست

در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت


دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید

هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت


ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه

زان پیش که گویند که از دار فنا رفت

غزل شماره 81 - غزلیات حافظ

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت


گل بخندید که از راست نرنجیم ولی

هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت


گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل

ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت


تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد

هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت


در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا

زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت


گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو

گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت


سخن عشق نه آن است که آید به زبان

ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت


اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت

چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت

غزل شماره 80 - غزلیات حافظ

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت


من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت


همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت


سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت


ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت


نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت


حافظا روز اجل گر به کف آری جامی

یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

غزل شماره 79 - غزلیات حافظ

کنون که می‌دمد از بوستان نسیم بهشت

من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت


گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز

که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت


چمن حکایت اردیبهشت می‌گوید

نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت


به می عمارت دل کن که این جهان خراب

بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت


وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد

چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت


مکن به نامه سیاهی ملامت من مست

که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت


قدم دریغ مدار از جنازه حافظ

که گر چه غرق گناه است می‌رود به بهشت

غزل شماره 78 - غزلیات حافظ

دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت

بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت


یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم

افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت


بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار

حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت


با این همه هر آن که نه خواری کشید از او

هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت


ساقی بیار باده و با محتسب بگو

انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت


هر راهرو که ره به حریم درش نبرد

مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت


حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی

هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت