اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 376 - غزلیات حافظ

دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم

سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم


نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد

چاره آن است که سجاده به می بفروشیم


خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست

نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم


ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است

چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم


گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی

لاجرم ز آتش حرمان و هوس می‌جوشیم


می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم

چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم


حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما

بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم

غزل شماره 375 - غزلیات حافظ

صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم

وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم


نذر و فتوح صومعه در وجه می‌نهیم

دلق ریا به آب خرابات برکشیم


فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند

غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشیم


بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان

غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم


عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان

روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم


سر خدا که در تتق غیب منزویست

مستانه‌اش نقاب ز رخسار برکشیم


کو جلوه‌ای ز ابروی او تا چو ماه نو

گوی سپهر در خم چوگان زر کشیم


حافظ نه حد ماست چنین لاف‌ها زدن

پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

غزل شماره 374 - غزلیات حافظ

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم


اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم


شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم

نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم


چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش

که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم


صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز

بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم


یکی از عقل می‌لافد یکی طامات می‌بافد

بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم


بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه

که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم


سخندانیّ و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز

بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

غزل شماره 373 - غزلیات حافظ

خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم

شطح و طامات به بازار خرافات بریم


سوی رندان قلندر به ره آورد سفر

دلق بسطامی و سجاده طامات بریم


تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند

چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم


با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم

همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم


کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم

علم عشق تو بر بام سماوات بریم


خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا

همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم


ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد

از گلستانش به زندان مکافات بریم


شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش

گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم


قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند

بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم


فتنه می‌بارد از این سقف مقرنس برخیز

تا به میخانه پناه از همه آفات بریم


در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی

ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم


حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز

حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم

غزل شماره 372 - غزلیات حافظ

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم

کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم


روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق

شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم


جایی که تخت و مسند جم می‌رود به باد

گر غم خوریم خوش نبود به که می‌خوریم


تا بو که دست در کمر او توان زدن

در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم


واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما

با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم


چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا

ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم


از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم


حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست

با خاک آستانه این در به سر بریم