اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 371 - غزلیات حافظ

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم


در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم


سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم


در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم


در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم


چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم


المنه لله که چو ما بی‌دل و دین بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم


قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم

غزل شماره 370 - غزلیات حافظ

صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم

به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم


در میخانه‌ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود

گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم


من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام لیکن

بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم


اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر

به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم


قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد

که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم


جگر چون نافه‌ام خون گشت کم زینم نمی‌باید

جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم


تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت

ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم

غزل شماره 369 - غزلیات حافظ

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم


تا درخت دوستی بر کی دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم


گفت و گو آیین درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم


شیوه چشمت فریب جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم


گلبن حسنت نه خود شد دلفروز

ما دم همت بر او بگماشتیم


نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد

جانب حرمت فرونگذاشتیم


گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما محصل بر کسی نگماشتیم

غزل شماره 368 - غزلیات حافظ

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم

به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم


زاد راه حرم وصل نداریم مگر

به گدایی ز در میکده زادی طلبیم


اشک آلوده ما گر چه روان است ولی

به رسالت سوی او پاک نهادی طلبیم


لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام

اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم


نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد

مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم


عشوه‌ای از لب شیرین تو دل خواست به جان

به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم


تا بود نسخه عطری دل سودازده را

از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم


چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد

ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم


بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم

غزل شماره 367 - غزلیات حافظ

فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم

که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم


چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم

روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم


تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من

سال‌ها شد که منم بر در میخانه مقیم


مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت

ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم


بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری

سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم


دلبر از ما به صد امید ستد اول دل

ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریم


غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش

کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم


فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن

درد عاشق نشود به به مداوای حکیم


گوهر معرفت آموز که با خود ببری

که نصیب دگران است نصاب زر و سیم


دام سخت است مگر یار شود لطف خدا

ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم


حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش

چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم